گنجور

 
فیاض لاهیجی

ای بر فراز مسند الاّ گرفته جا

یک لقمه کرده هر دو جهان را به کام لا

باهستیت ز حبس عدم کس نمی‌جهد

در گل گرفته‌ای در زندان ماسوا

تا چهره از دریچة الاّ نموده‌ای

عارض نهفته هر دو جهان در نقاب لا

اندوده روی هر دو جهان را به لای نفی

الا که کرده صافی ودردی ز هم جدا

دالان لا به در نبرد ره به هیچ سوی

گر رهروی به جاده الاّ درآر پا

در شش جهت مجو خبر از زنده ای که نیست

جز استخوان مرده درین دخمه فنا

لاف وجود دم زدن از شرکت است و بس

از لااله فهم مکن غیر ماسوا

آب بقا به جدول الاّ روان ببین

اندوده گیر روی دو عالم به لای لا

ای آب روی گلشن هستی جمال تو

وی پرده جمال، ترا کثرت ضیا

عشقت فکنده عرصه آفاق زیر پی

حسنت گرفته هستی کونین رونما

با حسن پرده سوز چه مستوریی کند

رویی که از نهفتگی افتاده برملا

این عشق شیر زهره چه بر خاک می تپد

در عرصه ای که حسن فروچیده کبریا!

دامان کبریا به دو دست فناگرفت

عشق به خون تپیده که مردست و مرد تا

چون آفتاب حسن ازل تیغ برکشد

در کف سر بریده کند جلوه هما

کونین چیست؟ تیره غمامی و نور تو

چون آفتاب تافته در پرده عما

چندین هزار پرده و حسن تو بی نقاب

حسن تو آشکار و تو در پرده خفا

فانوس پرده رخ شمع است، لیک هست

از نور شمع پرده فانوس را ضیا

هجده هزار عالم و یک عالم آفرین

آیینه صد هزار و یکی آینه نما

بیننده را ز ضعف بصر حاجت اوفتد

هر دم به عینکی که دهد دیده را جلا

کونین عینکی است خردمند را به چشم

بهر نظاره رخ بی چون کبریا

در کارخانه تو رحایی است آسمان

بر آب کبریای تو گردنده این رحا

فوج عقول و خیل نفوس آسیاب بان

وین توده غبار در او گرد آسیا

در عقل برملاتری از بوی در گلاب

در حس نهفته روی تر از رنگ در حنا

ذات تو پر مقید اثبات عقل نیست

نفی دو عالم است ثبوت ترا گوا

این پهن دشت پست که داد این چنین قرار؟

وین خرگه بلند که کرد این چنین به پا؟

گرنه به قدرت تو بدی ارض را قرار

ورنه اراده تو شدی ممسک السّما

گرد زمین خفته نشستی به روی چرخ

پشت فلک به خاک زمین گشتی آشنا

خر پشته سپهر برابر شدی به خاک

خاک زمین غبار شدی بر رخ هوا

فعل تو جوهر و عرض و عقل و نفس و طبع

قولت دلایل و حکم و حجّت و هدا

مبدع ز تو مکوَّن و حادث ز تو قدیم

واجب به تست ممکن و هستی به تو فنا

هم از صور منزّه و هم صورت الصوّر

هم از غرض بری و غرض جمله خلق را

یا مبدء المبادی و یا علت العلل

هم مبتدا تویی همه را هم تو منتها

جز ذات کاملت لمن الملک فی الوجود؟

جز علم شاملت لمن الحکم فی القضا؟

با هیچ کس نه ای و جدا از تو نیست کس

در هیچ جا نه ای و تهی نیست از تو جا

هستی نماست هستی غیر و تمام نیست

هستیت هستی است ولی نیستی نما

سنگی که می فتد ز سر کوه بر زمین

گردی که می رود ز ته پای بر هوا

هر ذره ای که جلوه کند در شعاع مهر

هر قطره ای کز ابر به حسرت شود جدا

برقی که می جهد ز رگ تیره فام ابر

ابری که هم ز خنده برق است در بکا

شاخی که از وزیدن با دست در سماع

مرغی که از دمیدن برگست در نوا

هر غنچه ای که دم زند از تنگی نفس

هر نوگلی که وا شود از سیلی صبا

رویی که از پریدن رنگست در شکست

مویی که از شکستن افزایدش بها

هم آب در روانی و هم باد در روش

هم سنگ در گرانی و هم موج در شنا

این جمله شکر جود تو دارند بر زبان

این جمله سر به سوی تو دارند در دعا

نه، بلکه جمله شکر تواند و سپاس تو

حمدند و مدحتند و ثنایند مرترا

حمدست هر چه مشعر تعظیم منعم است

گر جوهرست و گر عرض و صوت یا صدا

معنی است رهنمای مطالب به هر کلام

در گوش لفظ از پی معنی است آشنا

چون هر چه هست پرتوی از فیض ذات تست

سوی تو هر چه هست خرد راست رهنما

ما را چه حد که حمد تو گوییم و شکر تو

هم خود ترا رسد که کنی خویش را ثنا

لیک از زبان ماست که بر خویش کرده ای

این شکرها که ریخته از ارض تا سما

سر می نهد به سجده شکر تو بر زمین

سنگی ز کوه اگر فتد و برگی از صبا

حکم تراست ممتثل امر ترا مطیع

هم بحر در تلاطم و هم کوه در صدا

چرخ از تو در تحرک و خاک از تو در سکون

ماه از تو در تنور و مهر از تو در ضیا

مور از تو در شکنجه خاکست دانه یاب

کرم از تو در میانه سنگست در چرا

هم نطفه در رحم ز تو اجری خور نصیب

هم دانه در مشیمه خاک از تودر نما

در چوب تر ز تو بدن مرده راکفن

در خاک خشک از تو تن زنده را غذا

شبنم کتان فکنده به مهتاب برگ گل

کش هست نازبالش حفظ تو متکا

از قالب رونده کنی پشم در کلاه

وز بوتة دمنده نهی پنبه در قبا

در خار زهردار نهی چشمه عسل

وانگاه در عسل نهی از لطف خود شفا

در برگ و بار سبزه تر تا گیاه خشک

هر رنج را شفا ز تو هر درد را دوا

یا محیی العظام اذا کانت الرفات

یا منشی النفوس اذا کانت الهبا

یامن یحرک النفس اذ کان قد سکن

یا من یجدد البدن اذ کان قد بلی

یا کاینا وجود قدیم الی الابد

یا باقیا بقاء دوام بلا فنا

لا ورقه تساقطت ام حبه نمت

الا و فی خزائن غیبک علمها

علمت محیط جمله و ذاک هوالقدر

قبل از وجود جمله و ذاک هوالقضا

ما غیر رحمت تو نداریم موتمن

ما غیر درگه تو نداریم ملتجا

ما بنده و خلاف رضای تو حاش حاش

جز تو نه التجا به در جز تو لا و لا

فیاض خود تویی و منم بنده ضعیف

خورشید خود تویی و منم ذره هبا

گر خوانیم فانک فعال ما ترید

ور رانیم فانت قدیر لما تشا

لیکن چو رحمت تو وسیع است ای من

لیکن چو فیض لطف تو عامست اینما

فلئن رحمتنی فبفضلک بلا عوض

و لئن رددتنی فانا المستحق ذا

یارب به فضل خود که بیامرزیم گناه

یا رب به لطف خود که ببخشائیم خطا

یا شافع المشفع خیرالمشفعین

والناصر المکرم بالنصر والاخا