گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فیاض لاهیجی

محیط عشق که ما مرکزیم و غم پرگار

درین میانه ز عالم گرفته‌ایم کنار

جنون عشق برآراست خوش به سامانم

کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار

فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی

خرد کجاست که سودا کند درین بازار

به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش

که زیب سکه کند نقد را تمام عیار

فریب عشوه دنیا مخور که آینه را

به‌رنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار

به زهد غره بود زاهد و نمی‌داند

که تار سبحه به تدریج می‌شود زنار

به تن لباس درم ز آرزوی عریانی

که بند پاست درین راه بر سرم دستار

چگونه راز بپوشم که همچو غنچه گل

نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره کار

چنان حکایت من تشنه شنیدن‌هاست

که باز می‌شود از شوق خود به خود طومار

عجب ولایت امنی است ملک رسوایی

که هیچ‌گونه کسی با کسی ندارد کار

تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم

که بی‌رخ تو فراموش کرده‌ام دیدار

دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش

که من مجادله با خویش کرده‌ام بسیار

کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من

دگر نمی‌شود این نخل کنده از بن و بار

کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست

خرد به راهم از آیینه می‌کشد دیوار

کنون که کرده مجردترم ز نور نظر

فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار

دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق

مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار

چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر

خرد چه هرزه به من می‌تند عناکب‌وار

مرا کنون که نمودند راه عالم غیب

درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار

چه‌سان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!

دمی که پرده برافتد ز پیش چهره یار

چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز

به حیله‌ها نتوان کرد منعش از اظهار

چراغ تا که نیفروختند در فانوس

ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار

ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند

که ظاهر است وجود مؤثر از آثار

به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من

که آفتاب درآید به سایه دیوار

بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق

چو گل شکفته‌ام اکنون درین خجسته بهار

کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن

کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار