گنجور

 
فیاض لاهیجی

زهی مکان تو از عرصه خیال برون

گمان به خلوت قدس تو ره نبرده درون

تو آن رفیع مکانی که اوج عرش عظیم

فضای عالم قدر ترا بود هامون

تو آن شهی که به نعت تو همچو جد و پدر

هزار جای کلام خدا بود مشحون

ترا جلالت و قدرست از قدر برتر

ترا حکومت و جاهست از قضا افزون

زمانه خادمی روضه ترا شاکر

سپهر چاکری درگه ترا ممنون

جهان ز حفظ تو از شر آسمان محفوظ

ز عدل تست زمانه ز حادثات مصون

به یاد خاطر آیینه مشرب تو مدام

رود غبار ملالت ز خاطر محزون

علاج زردی خورشید می‌توانی کرد

خمیر مایه مهر خودار کنی معجون

رسن ز کاهکشان آیدش به گردن, اگر

مخالف تو ز قدرت رسیده بر گردون

عدوی جاه تو لب تشنه میرد آخر اگر

شود به فرض چو فرعون غرق در جیحون

به گوش دوست چکاچاک تیغ تو در حرب

ز سینه زنگ زداتر ز نغمه قانون

بود بفیض‌تر از روزهای ابر بهار

به روز حرب چو حمله کنی به خصم زبون

ز رعد نعره گردون و برق شعله تیغ

ز ابر دود دل دشمن و ترشح خون

متابع تو بود تشنه لب به خون عدو

نمی‌شود ز فرات احتیاج او ممنون

چو پشت آینه زینسان که دهر بی‌آب است

عجب نباشد اگر تشنه‌لب شود بیرون

کسی که چشمه کوثر چکد ز لعل لبش

چراکند لبش آلوده آب دنیی دون

اگر دو روز فلک از سیاه‌بختی کرد

ز کینه تو دل تنگ دوستان پرخون

ولی ببین که چه‌ها می‌کشد به صدخواری

زتیر آه جگر خسته بیدلان اکنون

کدام دل که نه در بند مهربانی تست؟

ز خاک تربت خود کن قیاس این مضمون

به سفته گوهر خوشبوی خاک درگه تو

هزار گوهر انجم فدا کند گردون

نه لؤلؤست و نمی‌دانم این چه شادابی است

که هست تشنه لبش آب لؤلؤی مکنون

نه کربلا به وجود تو رشگ فردوس است!

ز نسبت تو بهشت است عرصه مسکون

ملک به دست دعا مرگ از خدا خواهد

بدین امید که در کربلا شود مدفون

اگر به قیمت وی آسمان دهد خورشید

که هست تربت خورشید رنگ او مغبون

به خاک او نرسد گرچه جان دهد عنبر

مگر ز نسبت او رنگ و بو کند افزون

به خار او نرسد گل اگرچه بخشد روح

ز خاک باغچه‌اش سر کند مگر بیرون

ز نسبت تو زمین نافه‌گر شود چه عجب!

چو ناف آهوی چین است پر ز خون و چه خون!

به داغ رشک, دلم همچو لاله می‌سوزد

به روضه تو اگر مشتبه شود گردون

ز وسعت ارچه به وی لاف همسری دارد

ولی به فربهی آماس‌کی شود مقرون

چه روضه‌ای که نگاهش ندیده پیرامن

چه روضه‌ای که خیالش نگشته پیرامون

بر اوج چرخ برین سمک گنبدش باشد

چنان‌که کوه بلند ارتفاع در هامون

به قدر خود بنماید اگر شکوه, از شرم

شود ز رنگ به رنگ آسمان چو بوقلمون

هزار چرخ زند گر به بام او نرسد

چو گردکان به گنبد فکنده چرخ نگون

ز بس تپیدن دل همچو طفل بر لب بام

به سطحش ار برسد و هم, نیست حد سکون

شها جدا ز درت هست هر دو دیده مرا

یکی فرات و یکی دجله موج‌زن از خون

غبار کوی توام بر تن ضعیف بود

هزاربار نکوتر ز اطلس و اکسون

امید وصل تو در تن به جای جان دارم

دگر تو دانی و لطفت که چون بباید چون؟

خدا مرا برساند به وصل خاک درت

که محو گردم در وی چو قطره در جیحون

هوای حشمت جمشیدیست در سر من

خدا نصیب کند بخت و طالع میمون

عنان رخش سخن تنگ کن دمی فیاض

کز انتظار دعا شد دل اجابت خون

ز رشک رفعت عالی جناب درگه تو

خمیده تا بود از غصه قامت گردون

خمیده باید قد خصم و دوستان ترا

ز فیض باده لطف تو باد رخ گلگون

به چشم حسرتم امید خاک درگه تو

بود چو مهر تو در دل همیشه روزافزون