گنجور

 
فصیحی هروی

خطت هر دم جهانی از تجلی رایگان گیرد

به هر سو بگذرد ملکی ز حسن جاودان گیرد

شکنج دام ز آن‌سان دلفریب صید شد کز غم

فروریزد پر وبالش چو نام آشیان گیرد

سجود عشق برخود فرض کردم تا جبین دارم

بود روزی ازین آتش مرا دودی به جان گیرد

سر شمع‌ست دولتمند و من پروانه اویم

که از فیضش مرا هم شعله شامی در میان گیرد

دلت نازک‌ترست از رشته پیمان تو ترسم

که ناگه بی‌سبب نازک دلت از دوستان گیرد

مکن چون خنده تکیه بر لب گل کاندرین گلشن

نسیم نوبهاران فیض از باد خزان گیرد

فصیحی از جگر ناخواست امشب ناله‌ای سر زد

به بی ظرفی مبادا عشق ما را بر زبان گیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode