گنجور

 
فصیحی هروی

رسم عشاقست خندان اشک حرمان ریختن

دیده در طوفان خون و گل به دامان ریختن

گریه را در پرده‌های خون دل پیچم که هست

کفر در کیش حیا یک قطره عریان ریختن

نی دلی دریای خون نه سینه‌ای گرداب غم

چون توانم قطره اشکی به سامان ریختن

رنگ احسان نیست بر سیمای ابر نوبهار

ورنه خون بایست بر خاک شهیدان ریختن

بوی گل انگیزد از هر قطره خونش بلبلی

صرفه نبود خون بلبل در گلستان ریختن

گاه دامن گلشن است و گه گریبان گلستان

دیده دلگیرست ازین اشک پریشان ریخن

لاف حیرت می‌زنی شرمت فصیحی زین گزاف

چشم حیران و سر و برگ گلستان ریختن