گنجور

 
فصیحی هروی

کی مسیحا داشت در بار آنچه ما می‌خواستیم

عافیت بودش متاع و ما بلا می‌خواستیم

اشک ریزان تا در دارالشفا رفتیم دوش

نی دوای درد درد بی‌دوا می‌خواستیم

برد موسی بهر آمین گفتنم همره به طور

او دعا می‌کرد و ما عذر دعا می‌خواستیم

شد عبیر از بوی گل خاکستر بلبل ولی

ما غلط کردیم و این عطر از صبا می‌خواستیم

گوش آوردیم و همچون گل تهی بردیم حیف

زین گلستان ناله‌ای چند آشنا می‌خواستیم

کفر و دین مقصد نبود از خدمت دیر و حرم

مشت خاکی داشتیم و کیمیا می‌خواستیم

کوشش بیهوده ما آبروی سعی ریخت

سر نبود و سایه بال هما می‌خواستیم

خامکاریهای ما گم داشت بر ما راه را

کاندرین دشت پر آتش نقش پا می‌خواستیم

همت چشم فصیحی بین که امشب می‌فشاند

چشمه چشمه آفتاب و ما سها می‌خواستیم