گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

دست شوقی با گریبان آشنا می‌خواستیم

جامهٔ جان در غم عشقی فنا می‌خواستیم

دیده گریان، سینه سوزان، دل تپان، جان مضطرب

شکر للّه یافتیم آنچ از خدا می‌خواستیم

خود عیان بود آنچه می‌جستیم او را در نهان

پیش ما بود آنچه او را از خدا می‌خواستیم

تا شود بی‌ظرفی این ناحریفان آشکار

جرعه‌ای زان بادهٔ مردآزما می‌خواستیم

معتکف بوده است در جان آنکه جان جویاش بود

هم‌نشین بودست با ما آنکه ما می‌خواستیم

غیرت اغیار در گوش رضی شد پای‌بند

ورنه ما آمادگی را از خدا می‌خواستیم