گنجور

 
اوحدی

دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم

خم می گو: سر خود گیر، که من در جوشم

بر رخ من در می‌خانه ببندید امشب

که کسی نیست که: هر روز برد بر دوشم

من که سجاده به می دادم و تسبیح به نقل

مطربم کی بهلد خرقه که من در پوشم؟

چوب خشک از طرب باده جوان گردد و تر

باده دارم، چه ضرورت که به حسرت خوشم؟

اندرین شهر دلم بستهٔ گندم گونیست

ورنه صد شهر چنین را به جوی نفروشم

ای که بی‌زهر ندادی قدح نوش بکس

بنده فرمانم، اگر زهر دهی، یا نوشم

در و دیوار ز جور تو به فریاد آمد

حسن عهد تو بنگذاشت که من بخروشم

موی بر موی تنم بر تو دعا می‌گوید

تا نگویی که: ز اوراد و دعا خاموشم

بلبان شکرین خودم از دور بپرس

که نگنجد تن و اندام تو در آغوشم

هر سخن کز لب لعل تو نیاید بیرون

نرود، گر همه گوهر بود، اندر گوشم

دوش منظور خودم گفتی و دادم دل و دین

امشبم بندهٔ خود خوان، که از آن به کوشم

اوحدی هر چه مرا گفت شنیدم زین پیش

پس ازین گر به سخن سحر کند ننیوشم

 
 
 
خواجوی کرمانی

می درم جامه و از مدعیان می پوشم

می خورم جامی و زهری بگمان می نوشم

من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم

چه غم از موعظه ی زاهد ازرق پوشم

هر که از مستی و دیوانگیم نهی کند

[...]

حافظ

من که از آتشِ دل چون خُمِ مِی در جوشم

مُهر بر لب زده، خون می‌خورم و خاموشم

قصدِ جان است طمع در لبِ جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم

من کِی آزاد شَوَم از غمِ دل؟ چون هر دَم

[...]

شیخ بهایی

گرچه از آتش دل چون خم می درجوشم

مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن

تو مرا بین که در این کار به جان می کوشم

حاش الله که نیم معتقد طاعت خویش

[...]

فصیحی هروی

نوبهارست و در انجام طرب می‌کوشم

لب گل می‌مکم و خون جگر می‌نوشم

جلوه نخل مرادم نفریبد هرگز

گر همه شعله شود در هوس آغوشم

خسم و فرقت بی‌برگی وی سوخت مرا

[...]

صائب تبریزی

منم آن سیل که دریا نکند خاموشم

کوه را کشتی طوفان زده سازد جوشم

از ملامت نکنم شکوه ز بی حوصلگی

سخن تلخ می تلخ بود در گوشم

جوش من لنگر آرام نمی داند چیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه