از پی رفع خمار دل غمپرور خویش
همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش
سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ
زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش
جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب
نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش
چند آیینهپرستان می پندار کشند
روی بنما که براهیم شود آذر خویش
سرمه از خاک در میکده کن تا بینی
کعبه و بتکده را مست سجود در خویش
شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی
زهر حسرت خورم از غیرت بال وپر خویش
شعله در حشر چو از چشمه داغم جوشد
خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش
هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر
اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش
چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد
دیت عافیت خویشتن از اختر خویش