گنجور

 
فرخی سیستانی

دلم در جنبش آمد بار دیگر

ندانم تا چه دارد باز در سر

همانا عشقی اندر پیش دارد

بلایی خواهد آوردن به من بر

بگردد تا کجا بیند بگیتی

ازین شوخی بلا جویی ستمگر

برو مهر آرد و بیرون برد پاک

مرا از رامش و از خواب واز خور

ز دلها مردمان را خیر باشد

مرا باری ز دل باشد همه شر

کجا یابم دلی اندر خور خویش

دل شایسته که افروشد به گهر

دلی زین پس بهر نرخی بخرم

دل بد را برون اندازم از بر

نیندازم ، نگه دارم که این دل

هوای خواجه را بنده ست و چاکر

گناه دل بدان بخشم ازین پس

که کرده ست آفرین خواجه از بر

کدامین خواجه؟ آن خواجه که امروز

بدو نازد همی شاه مظفر

چراغ گوهر قاضی محمد

نسیج وحده عالم بوالمظفر

بزرگی کز بزرگی بر سپهرست

ولیکن از تواضع باتو اندر

گشاده بر همه خواهندگان دست

چنان چون بر همه آزادگان در

نکو نامی گرفته لیکن از فضل

بزرگی یافته لیکن ز گوهر

بدولت گشته با میران موافق

وزین پس همچنین تا روز محشر

رئیس ابن رئیس از گاه آدم

بفرمان گشته با شاهان برابر

همان رسم تواضع بر گرفته ست

تو مردم دیده ای زین نیکخوتر؟

نداند کبر کرد و زان نداند

که با نیکو خوی او نیست در خور

بر او مردمی کو کبر دارد

بتر باشد هزاران ره ز کافر

خداوندان سرایش را بدانند

به از مردم، هوی (؟)این حال بنگر

گر آنجا در شوی آگاه گردی

مرا گردی بدین گفتار یاور

سرایش را دری بینی گشاده

به در بر چاکران چون شهد و شکر

نه حاجب مر ترا گوید که منشین

نه دربان مر ترا گوید که مگذر

اگر خواجه بود یا نه تو در قصر

بباش و آرزوها خواه و خوش خور

سخندانی که بشکافد مثل موی،

سخنگویی که بچکاند مثل زر،

دو چشمش سوی مهمانان خواجه

همی خواهد ز هر کس عذر مهتر

کرا مجهولتر بیند به مجلس

نکوتر دارد از کس های دیگر

چه گویی خانه یی یابی بدینسان

اگر گیتی بپیمایی سراسر

همیشه خوان او باشد نهاده

چنان چون خوان ابراهیم آزر

چنین رادی چنین آزاده مردی

ندانم بر چه طالع زاد مادر

من اندر خدمتش تقصیر کردم

درخت خدمت من گشت بی بر

خطا کردم ندانم تا چه گویم

مرا عذری بیاد آر، ای برادر!

اگر گویم بنالیدم بر افتد

که باشد مرد نالان زرد و لاغر

ز لاغر فربهی سازد مرا زشت

چه آید فربه از لاغر چه از غر

چو حمد و نه ببازی اندر آیم

بدام اندر شوم همچون کبوتر

شوم در خاک غلطم پیش خواجه

بگریم، کج کنم سر پیشش اندر

زمانی قصه مسعودی آرم

زمانی قصه پولاد جوهر

مگر دل خوش کند لختی بخندد

گذارد از من این ناخدمتی در

همیشه شاد و خندان باد و دلشاد

ملک محمود شاه هفت کشور