جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خوردهام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است به غایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ میْفروش به قصدم
مرا که جرعهای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
به جز شراب فنا همدمی نکرد حمایت