گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

دگر شد بهر سنجیدن برابر عدل دوران را

ز کافور و ز مشک روز و شب دو پله میزان را

ولیکن مشک افزون‌تر شود گرچه هوا از برد

کند کافور کاری هر نفس کوه و بیابان را

شد از یبس دماغ دهر سودا غالبش آن نوع

که سازد در سواد شب نهان اعضای عریان را

نگر سودایی مجنون شده هر سو شجر از چه

لباس از بر فکنده بر کشد از باد افغان را

بشو خان شجر بنگر که از بیماری مفرط

عیان گردند هرسو زعفرانی رنگ بستان را

به جوی آب چون گل خورد آن زردی ببین یا خود

فلک در آب افکندست عکس برگ اغصان را

اگر گل خوردنش خواهی که گردد بر دلت روشن

نشانه در لبش یابی گل در کام پنهان را

همه زردی نکو کز روز بازار نشاط دی

خزان آراسته اجناس رنگارنگ دکان را

خزان نبود مگر شوخان گلشن را بهار آمد

که ظاهر کرده هر یک در لباس خویش الوان را

کف خود را حنا بسته چنار از محض رعنایی

کزین در اضطراب افکنده خوبان گلستان را

شکسته سرو بهر دست او مانند مشاطه

نگار از برگ و ظاهر کرده نقش و هیئات آن را

چنار آتش ازآن سازد عیان کز غایب شوخی

ز تری نگار بسته سازد خشک دستان را

سپیدار از حریر لیمویی وز حله اصفر

بسی شرمندگی آورده خورشید درخشان را

نه برگ توت کز مومست کرده نخل بندیها

ز صنعت نخل بند دهر زیب باغ و بستان را

بدان هیأت که طوبی را تو گویی برگ‌ها رسته

ز شکل ثابت و سیار حسن باغ رضوان را

چمن از برگ رمان شعله افروزد ولی سازد

درو اخگر مثال حقهای لعل رمان را

بهر یک حقه بینی صد هزاران لعل رمانی

اگر آری برون زان حقه گوهرهای پنهان را

ز رشک از قطره‌های خون که ظاهر کرد ازو گردون

همانا گر همان دم کرده خون آلوده پیکان را

سماق آتش زده در پشته خود تا که برهاند

ز سرما پشته پروازان اطراف کهستان را

در اوراق رزان نقاش صنع از خامه حکمت

به روی زر ورق از رنگ لعلی ریخت افشان را

مگو لعلی مگر از باده لعلست آن افشان

پی ترغیب می درین چنین فصلی حریفان را

به باغ از بلبل دستان سرا گرچه اثر نبود

مغنی گو بدین مطلع مزین ساز دستان را

خزان زوراق به ز اکنون که زینت داد بستان را

خوش آید سرخ رویی از شراب زرد مستان را

بده ساقی می اصفر به رنگ شعله آذر

که باشد روشنائیها می رنگین دهقان را

عجب مدفون که از جوی زرش دهقان چو بگشاید

ز خاک آرد برون گویی خواص آب حیوان را

چه زیبا بکر شوخی کو چو بیرون آید از پرده

درو صد پرده از کافر و شیها اهل ایمان را

چه خورشیدی که چون از مشرق ساغر شود طالع

برافروزد به شام عیش صد شمع شبستان را

وگر از روی آتشناکش افتد پرتوی در دل

چو نار موسی افروزد دل ارباب عرفان را

وگر از لطف بنماید طریق مجلس‌آرایی

دهد آرایش فردوس اعلی بزم سلطان را

ولیکن نیک ناید جز به باغی کش خزان سازد

ز اوراق نجوم آساش روشن کاخ ایوان را

به برگ زعفرانی آبکش خط‌های شنگرفی

نشان خون اشک افتد رخ عشاق گریان را

کند برگ مرود از لعل فامی ناظران را هست

مگر می در کدو آورده بود آیین بستان را

اگرچه نیست آن موسم که از گل‌ها شود گلشن

چه صورت‌خانه مانی ظهور صنع یزدان را