دگر شد بهر سنجیدن برابر عدل دوران را
ز کافور و ز مشک روز و شب دو پله میزان را
ولیکن مشک افزونتر شود گرچه هوا از برد
کند کافور کاری هر نفس کوه و بیابان را
شد از یبس دماغ دهر سودا غالبش آن نوع
که سازد در سواد شب نهان اعضای عریان را
نگر سودایی مجنون شده هر سو شجر از چه
لباس از بر فکنده بر کشد از باد افغان را
بشو خان شجر بنگر که از بیماری مفرط
عیان گردند هرسو زعفرانی رنگ بستان را
به جوی آب چون گل خورد آن زردی ببین یا خود
فلک در آب افکندست عکس برگ اغصان را
اگر گل خوردنش خواهی که گردد بر دلت روشن
نشانه در لبش یابی گل در کام پنهان را
همه زردی نکو کز روز بازار نشاط دی
خزان آراسته اجناس رنگارنگ دکان را
خزان نبود مگر شوخان گلشن را بهار آمد
که ظاهر کرده هر یک در لباس خویش الوان را
کف خود را حنا بسته چنار از محض رعنایی
کزین در اضطراب افکنده خوبان گلستان را
شکسته سرو بهر دست او مانند مشاطه
نگار از برگ و ظاهر کرده نقش و هیئات آن را
چنار آتش ازآن سازد عیان کز غایب شوخی
ز تری نگار بسته سازد خشک دستان را
سپیدار از حریر لیمویی وز حله اصفر
بسی شرمندگی آورده خورشید درخشان را
نه برگ توت کز مومست کرده نخل بندیها
ز صنعت نخل بند دهر زیب باغ و بستان را
بدان هیأت که طوبی را تو گویی برگها رسته
ز شکل ثابت و سیار حسن باغ رضوان را
چمن از برگ رمان شعله افروزد ولی سازد
درو اخگر مثال حقهای لعل رمان را
بهر یک حقه بینی صد هزاران لعل رمانی
اگر آری برون زان حقه گوهرهای پنهان را
ز رشک از قطرههای خون که ظاهر کرد ازو گردون
همانا گر همان دم کرده خون آلوده پیکان را
سماق آتش زده در پشته خود تا که برهاند
ز سرما پشته پروازان اطراف کهستان را
در اوراق رزان نقاش صنع از خامه حکمت
به روی زر ورق از رنگ لعلی ریخت افشان را
مگو لعلی مگر از باده لعلست آن افشان
پی ترغیب می درین چنین فصلی حریفان را
به باغ از بلبل دستان سرا گرچه اثر نبود
مغنی گو بدین مطلع مزین ساز دستان را
خزان زوراق به ز اکنون که زینت داد بستان را
خوش آید سرخ رویی از شراب زرد مستان را
بده ساقی می اصفر به رنگ شعله آذر
که باشد روشنائیها می رنگین دهقان را
عجب مدفون که از جوی زرش دهقان چو بگشاید
ز خاک آرد برون گویی خواص آب حیوان را
چه زیبا بکر شوخی کو چو بیرون آید از پرده
درو صد پرده از کافر و شیها اهل ایمان را
چه خورشیدی که چون از مشرق ساغر شود طالع
برافروزد به شام عیش صد شمع شبستان را
وگر از روی آتشناکش افتد پرتوی در دل
چو نار موسی افروزد دل ارباب عرفان را
وگر از لطف بنماید طریق مجلسآرایی
دهد آرایش فردوس اعلی بزم سلطان را
ولیکن نیک ناید جز به باغی کش خزان سازد
ز اوراق نجوم آساش روشن کاخ ایوان را
به برگ زعفرانی آبکش خطهای شنگرفی
نشان خون اشک افتد رخ عشاق گریان را
کند برگ مرود از لعل فامی ناظران را هست
مگر می در کدو آورده بود آیین بستان را
اگرچه نیست آن موسم که از گلها شود گلشن
چه صورتخانه مانی ظهور صنع یزدان را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چو بگشاید نگار من دو بادام و دو مرجان را
بدین نازان کند دل را بدان رنجان کند جان را
من و جانان به جان و دل فرو بستیم بازاری
که جانان دل مرا داده است من جان داده جانان را
چو نار کفته دارم دل بنار تفته آگنده
[...]
چو عاشق شد دل و جانم رخ و زلفین جانان را
دل و جان را خطرنبود دل این را باد و جان آنرا
من از جانان دل و دین را به حیلت چون نگه دارم
که ایزد بر دل و جانم مسلط کرد جانان را
نگارینی که چون بینی لب و دندان شیرینش
[...]
زهی سر بر خط فرمان تو افلاک و ارکان را
چوچابک دست معماری است لطفت عالم جان را
ز ابر طبع لولوء بخش و باد لطف تو بوده
بروز مفلسی بنشانده ی دریا و عمان را
تو کوه گوهری در ذات و من هرگز ندانستم
[...]
رسید آن شه رسید آن شه بیارایید ایوان را
فروبرید ساعدها برای خوب کنعان را
چو آمد جان جان جان نشاید برد نام جان
به پیشش جان چه کار آید مگر از بهر قربان را
بدم بیعشق گمراهی درآمد عشق ناگاهی
[...]
گه از می تلخ میکن آن دو لعل شکرافشان را
که تا هر کس به گستاخی نبیند آن گلستان را
کنم دعوی عشق یار و آنگه زو وفا جویم
زهی عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
بران تا زودتر زان شعله خاکستر شود جانم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.