گنجور

 
امیرعلیشیر نوایی

باز آتش خور ساخت سمندر سرطان را

افروخت چو آتشکده گلزار جهان را

هم کرد عیان باد سموم آه حزین را

هم ساخت بیان نار حجر سر نهان را

از شعله و دود سحر و شام جهان سوخت

مریخ و زحل کی کند این نوع قران را

خورشید پی شعبده‌بازی چو مشعبد

از شوره و از طلق تر آراست دکان را

گلریز نگر هر طرف از خط شعاعش

آتش بازی کرده همه سیرت و سان را

انجم قطرات قلعی آمده هر سو

در طاس فلک تافته از خور ذوبان را

در دود مپسند از شرر کز دم فاسد

گشتست عیان سرخچه اغضای دخان را

زآتش نه زبانست که از فرط حرارت

کردست برون از دهن کوره زبان را

بر خاک اگر پویه زند کس نتوان یافت

از پاشنه یا خود سر انگشت نشان را

گویا کوره نار ته افتاده ز جایش

و افکند به دور کره ارض مکان را

گشتست هوا شعله به بین در حجر و طین

خواهی نگری اخگر و خاکستر آن را

در چشمه که جوشیده براید ز زمین آب

چون جوش ز گرماست ببینش جریان را

گاه جریانش نه حبابست که گشته

پا آبله از تاب زمین آب روان را

گرما و عرق ساخته چون ماکث حمام

از چین بدن پیر همه شخص جوان را

در تافته ریگش بنگر خار سم اینک

بشکافته و سوخته آهوی دوان را

ورنه ز چه ناساید از جستن مفرط

ره داده در انفاس و وجودش خفقان را

از آرزوی شوشه یخ جا بتوان داد

در سینه تفسیده لب‌تشنه سنان را

در کوزه گردون شده خورشید چو آتش

ذرات شرارست همی شعله آن را

آتش که زبان آوری او ز زبانه است

کس عالم نی معنی آن صوت و بیان را

گویا که چو حمی شده مفرط به مزاجش

کردست عیان گاه تکلم هذیان را

نز جور فلک خون شده از لعل دل کوه

کافتاده ز گرما اخگر سینه کان را

آن رفت که از آتش عشق و دل محرور

کس نکته سگال آمده ابنای زمان را

کز گفتن آتش به خلاف مثل اکنون

سوزد که زند آبله اطراف زبان را

مانند سیه سینه شود داغ وجودش

هر مرغ که بر خاک نهد جسم تپان را

شد آنکه دم صبح ز انفاس مسیحی

دادی به تن خاک همی مژده جان را

آن واقعه آمد که هوا از دم مهلک

زایل کند از سنگ سیه تاب و توان را

زین گرمی خورشید برست آنکه پنه ساخت

ظل شرف رایت جمشید زمان را

سلطان فلک قدر حسین آن شه غازی

کز عدل چو فردوس جنان ساخت جهان را

شاهی که ز یک کنگر قصرش به دگر یک

صد ساله پریدن فکند مرغ کمان را

از چاوشیش قدر و بها کسری و جم را

وز چاکریش عز و شرف قیصر و خان را

از صولت او مور تنی شیر عرین را

وز شوکت او پشه و شی پیل دمان را

بذلش به خیال خرد افکنده طمع را

احسانش و از نفس طمع برده هوان را

آید چو نسیم کرم از گلشن خلقش

سازد به نظر نار سقر ورد جنان را

ور زانکه شراری جهد از آتش قهرش

خاکستر بی وزن کند کوه گران را

ای فیض رسانی که به جز فیض پذیری

کاری نبود پیش تو یک فیض‌رسان را

هم ابر ز دست تو کند کسب کرم را

هم چرخ ز خاک در تو رفعت شان را

بر کسوت عمر عدو از ماه لوایت

آن آمده کز پرتو مهتاب کتان را

کو قطره خون عدوی تیغ ترا بین

نادیده عقیق یمن و برق یمان را

در وادی عدل تو ز افراط سیاست

کلبی است نگه دار رمه گرگ شبان را

از تربیتت سرو قدی آمده گل خد

در طرف چمن چون نگری سرو چمان را

زرپاشی دستت نه چو ابر است که گاهی

روشن کند از صاعقه یک سوی جهان را

کآن روز که چو مهر فشاند زر احسان

پر زر کند آفاق کران تا به کران را

بر رای منیر تو چو نظاره کند مهر

زایل کندش حمرت خجلت یرقان را

چون بر چمن حلم و وقار تو وزد باد

از دل برد آن تازه هوایش ضربان را

آن روز که از ابر بلا قطره پیکان

بارد که زند آب فضای میدان را

دو صف چو دو کوهی که بود رسته ز آهن

بنمده چو برگ و شجرش تیغ و سنان را

زان کوه و جنان پشته یلان عربده آیین

بینند چو در طعمه خودی شیر ژیان را

هر گرد به همچون خودی آویخته در رزم

انگیخته در کینه‌وری برق جهان را

از خون که بهر سو شده چون سیل روانه

صحرای وغا کرده عیان لاله‌ستان را

منقارصفت کرده ز زهر گوشه دهن باز

چون میل سده خوردن خون زاغ کمان را

بر بختی کف ریز غریو خم رویین

آن نوع نطاق فلک افکنده فغان را

کز جذر اصم پرده مغز از تعب رنج

انگشت به گوش آمده فریاد امان را

آن لحظه اگر پاشنه بر ران سبک خیز

جنبانی و تحریک زنی کوه گران را

زانسان فرع اکبر از آفاق برآید

کافلاک به خود یابد از آن ورطه زیان را

هر سوی که روی آوری گر خصم بود کوه

چون کاه چه قوت بودش حمل جنان را

در یک نفس آثار نماند ز اعادی

چون از اثر برق خس باد پران را

کار عدو و رزمگه آورده فراهم

تابی چو سوی بزمگه عیش عنان را

کج کرده به فرق سر خود تاج کیانی

ز اقبال قدم زیب دهی تخت کیان را

ملکی که ز شاهی بگرفتی به گدایی

بخشی چو دهی جلوه کف ملک‌ستان را

اندر خور بذل و کرمت نقد رسانی

نبود به یقین حوصله نی بحر و نه کان را

یابد ز سها تا فلک اعظمت احسان

یعنی ز عطا مایه دهی خرد و کلان را

رد بزم نوال تو دو قرصند مه و مهر

چون پهن کند خادم احسان تو خوان را

وین طرفه که در دور تو محتاج نه سایل

تا بشکند از خوان جنین نان جنان را

زان رو که گدایان سر خوان تو بخشند

بسیار به شاهان ز چنین مایده نان را

دین‌داری‌ات آن گونه که یک نکته که گویی

بالخاصیه سازی چو حرم دیر مغان را

شاها چو ز اول به دو صد عیب خریدی

این بنده بی‌فایده هیچ مدان را

بهتر ز توام کس نشناسد ز بدو نیک

از نیک و بد من چه یقین را چه گمان را؟

نشنیدنت اولیست ز تعریف و ز تعریض

اندر حق من نکه بهمان و فلان را

از عیب و هنر هرچه تو گویی که جنانی

من بنده قبول از دل و جان کرده همان را

تا در سرطان از اثر گرمی خورشید

خورشیدوَشانند خریدار کتان را

بادا همه مأمور تو وز مخزن لطفت

آماده کتان در سرطان خلعتشان را