گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

لب خونخوار تو جز خون دل افزون نکند

چشم تو جز جگر سوختگان خون نکند

ماه روی چو تو در مهر نمی افزاید

کم ازان کاین ستم و جور بر افزون نکند

چون رسد غارت ترکان خیالت، عاشق

نقد جان را چه کند کز دل بیرون نکند

سخن تلخ تو چون زهر کند در دل کار

طرفه کاری که درین زهر کس افسون نکند

دست ازان دارم بر خود که نهم پای به هوش

تا مرا سلسله زلف تو مجنون نکند

مردمان چشم ملامت سوی من داشته اند

مردمی کی کند، از چشم تو اکنون نکند

چند با خسرو سرگشته چو گردون گردی

برنگردی، ز وی، اندیشه گردون نکند

 
 
 
فلکی شروانی

شب نباشد که فراق تو دلم خون نکند

وآرزوی تو مرا رنج دل افزون نکند

هیچ روزی نبود کانده شوق تو مرا

دل چو آتشکده و دیده چو جیحون نکند

مژه بر هم نزد دیده من هیچ شبی

[...]

عارف قزوینی

سرخ آنکس که رخ از باده گلگون نکند

فصل گل روی همان به که بهامون نکند

پای در دره کیخسرو و دارا ننهد

سیر این منظره با خاطر محزون نکند

همه از دامن الوند پر از دامن گل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه