گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فلکی شروانی

ای دل به عشق روی تو از جان برآمده

جان در هوای تو ز تن آسان برآمده

از خنده خیال لب لاله رنگ تو

از بوستان جان گل خندان برآمده

آبی که آن ز چشمه حیوان برآمدی

بر چهره ات ز چاه زنخدان برآمده

در حلقهای زلف پراکنده بر رخت

کافور تر ز مشک پریشان برآمده

از اشک چشم و خون دلم خاک کوی تو

دریا شده وز او در و مرجان برآمده

از بس که رنج برد دلم وز وفای تو

دردت به من بمانده و درمان برآمده

تا آتش فراق تو در جانم اوفتاد

یکباره دود ازین دل بریان برآمده

تا جعد دلربای تو چوگان به کف گرفت

شور از هزار مجلس و میدان برآمده

برعکس چرخ گرته پیروزه ترا

خورشید و اختران ز گریبان برآمده

در درد فرقت تو من مستمند را

دود از تو دل فرو شده و جان برآمده

بر من جهان فروخته عشق تو و به من

بوسی به صد جهان ز تو ارزان برآمده

بر نامه مراد من از تو ولی زمن

مقصود خصم و کامه هجران برآمده

افغان و ناله (فلکی) بی تو بر فلک

چندان رسید کز فلک افغان برآمده

تا حاجیان بعاشر ذوالحجه حج کنند

در حج شده حوایج ایشان برآمده

یارب ز قرب مقصد و قتل عدوت باد

موقف تمام گشته و قربان برآمده

از عون همت تو مهمات ملک و دین

بی یاری خلیفه و سلطان برآمده

نامت جهان گرفته و کام تو در جهان

چندان که رای توست دو چندان برآمده

سم سمند تو به سمنگان فرو شده

گرد سپاه تو ز سپاهان برآمده