گنجور

 
اهلی شیرازی

از خواب جامه چاک و پریشان برآمده

صبح قیامتش ز گریبان برآمده

ای مردم دو دیده به کشتی چشم من

بنشین که از فراق تو طوفان برآمده

دور از گل رخ تو چو مجنون گریستم

چندانکه گل ز خار مغیلان برآمده

هرگه که آهی از غم داغت کشیده ام

دودی ز خرمن مه تابان برآمده

تا خط دمید گرد رخ روحپرورت

چون من هزار سوخته از جان برآمده

جان خوش بود بپای تو دادن بهر طرف

هرجا که بیتو مانده پریشان برآمده

اهلی چو کوهکن چه کنی ناله از هلاک

کاین کار سخت برتو خوش آسان برآمده