گنجور

 
بابافغانی

خونین جگران را چه غم از ناز و نعیمست

عاشق که بود جرعه کش دوست ندیمست

قانون طرب ساز گداییست وگرنه

بس نغمه ی دلسوز که در پرده ی سیمست

بس نقش نو از پرده برون آمد و بس رفت

دل شیفته ی اوست که در پرده مقیمست

خوبی که نهد گوش بگفتار بد آموز

در سلک وفا نیست اگر در یتیمست

بلبل چو گلی دید همان لحظه فرو برد

آشفتگی صاحب بستان ز نسیمست

در قاعده ی بوالهوسان فایده یی نیست

اکسیر سعادت سخن تلخ حکیمست

حسن عمل ما نبود قابل احسان

امید عنایت همه بر خلق کریمست

طاعت نپسندی و شفاعت نپذیری

رحمی که دل یکجهت از غصه دو نیمست

شاهین تو در خون دلم پنجه فرو برد

وین شیفته غافل که به دست چه غنیمست

هرچند بلا بیش قویتر دل درویش

آنراست فغانی الم و ضعف که بیمست