گنجور

 
بابافغانی

تویی مراد دو عالم، خرد همین دانست

کسی که دید خدا در میان چنین دانست

خطا نگر که به یک‌دم هزار شیشه‌ی دل

شکست زاهد و خود را درست درین دانست

هر آنکه دست به دست گره‌گشایی داد

کلید گنج سعادت در آستین دانست

به پایه‌ی شرف آن رند حق‌شناس رسید

که ریگ بادیه را لعل آتشین دانست

چنان کرشمه‌ی ساقی ربود عاشق را

که درکشید می تلخ و انگبین دانست

ز برق حادثه آتش به خرمنش نرسید

غنی که قدر گدایان خوشه‌چین دانست

سزد که مهر سلیمان به اهرمن بخشد

هر آنکه نیک و بد کار از نگین دانست

چه خاک در نظر همتش چه آب حیات

کسی که شیوه‌ی رندان ره‌نشین دانست

قبول داشت فغانی که مقبلش خواندی

تو طعنه کردی و آن ساده آفرین دانست