گنجور

 
بابافغانی

خرام سر و تو جان را حیات دمبدمست

نهال قد ترا آب خضر در قدمست

خوشم بنقش جمالت که در صحیفه ی حسن

مراد از قلم آفرینش این رقمست

بغیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست

نظر به هر چه درین باغ می کنم عدمست

یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز

فغان ز خامه ی صنع، این چه شیوه ی قلمست

به ماه روی تو این آزرو که من دارم

هزار سال اگر بینمت هنوز کمست

بناز بر مگذر از دعای اهل نیاز

که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست

بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو

برون نرفت فغانی که صید این حرمست