گنجور

 
بابافغانی

باز آن مه در سمند ناز در جولان شده

فتنه را سر کرده و سر فتنه ی دوران شده

تا صف خوبان شهر آشوب را بر هم زند

کرده بر اهل نظر جولان و در میدان شده

چن بعزم گوی بازی رانده بیرون رخش ناز

در پیش صد عاشق دلخسته سر گردان شده

چیست دانی گرد رخسارش عرق از تاب می

قطره ی شبنم که بر گلبرگ تر غلتان شده

کیست آن سرو خرامان کان طرف دارد گذر

کز چنین رفتار و قامت دیده ها گریان شده

پرتو مهر رخش چون ذره گردد آشکار

جوهر جانها که در هستی او پنهان شده

بسکه می گرید فغانی دور از آن آرام جان

خانه ی چشمش ز سیل متصل ویران شده