گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش
بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش
چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر
خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش
رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو
سلسله بندم به پای جان بی آرام خویش
نیست چون بخت وصالم بهر صبر از خون دل
هر دمی یک جا نویسم نام تو با نام خویش
صد سموم فتنه ز آه خلق سویت می وزد
روی پنهان کن، ببخشا بر رخ گلفام خویش
کیست خسرو تا لب خود رنجه داری در جفاش؟
این چنین هم جابه جا ضایع مکن دشنام خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از شور و شوق عاشقانه خود صحبت میکند و به دلتنگیهایش اشاره میکند. او از آتش دلی که به خاطر جدایی از معشوقش شعلهور میشود، میگوید و از بیخوابیهایش به خاطر خیال روی معشوقش شکایت میکند. شاعر احساس میکند که سرنوشتش اجازه وصال به معشوق را نمیدهد و در هر لحظه نام او را با نام خود مینویسد. همچنین او به فتنههایی که از عشق بر او وزیده میشود اشاره میکند و از معشوقش میخواهد که خود را پنهان کند تا از درد و ناراحتیاش بکاهد. در نهایت، به سختیهای عشق و دشنامهایی که گاهی به خود میدهد، اشاره میکند.
هوش مصنوعی: اگر من از دل بدنامم دیوانه نشدهام، پس برای چه باید به نسیم و پرنده پیام بفرستم؟
هوش مصنوعی: زمانی که شب فرا میرسد، دلم از دلتنگی برای آن معشوق عزیز میسوزد و من هر شب در تنهاییام، شمعی به یاد او روشن میکنم.
هوش مصنوعی: ناگهان خوابم رفت و من در خیال زیبایی موی تو غرق شدم، و این فکر مانند زنجیری به جان بی قرارم بسته شده است.
هوش مصنوعی: چون بختی که به وصال تو دست نمیدهد، برای تحمل این درد، هر لحظه با خون دل، نام تو را کنار نام خودم مینویسم.
هوش مصنوعی: هزاران نسیم خطرناک از دل نالههای مردم به سمت تو میوزد، صورت خود را پنهان کن و بر چهرهی زیبا و گلفام خود ببخشای.
هوش مصنوعی: کیست که مانند خسرو باشد تا برایش خود را بینصیب کنی؟ اینطور نمیشود که بهاینسادگی توهین و ناسزا را بیمحابا به جا بگذاری.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش
خوشدلم گر جرعهای بخشی مرا از جام خویش
آنچنان با یاد نامت بردهام خود را ز یاد
کز فراموشی نمیآید به یادم نام خویش
یک نفس آرام بیلعلت ندارد جان من
[...]
شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش
خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش
در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام
در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش
خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم
[...]
برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش
چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش
موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست
فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش
چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن
[...]
زین گلستان سرو قدی را نکردم رام خویش
همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش
شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است
می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش
روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.