گنجور

 
صائب تبریزی

برنمی آیم به تسکین دل خودکام خویش

چون فلک در بیقراری دیده ام آرام خویش

موجه بی دست و پا رادایه ای چون بحر نیست

فارغم از فکر آغاز و غم انجام خویش

چشمه امید رانتوان به خاک انباشتن

ورنه می گشتم ز بی صیدی شکار دام خویش

شکرستانی برای تلخکامان گشته است

غفلت شیرین لبان ازلذت دشنام خویش

دردسر بسیار دارد دردمندیها که من

سوختم چون لاله تاپرکردم ازخون جام خویش

حرص برمن دردهای نسیه راکرده است نقد

صبح نا گردیده می افتم به فکر شام خویش

گرچه مطلب نیست در پیغام دردآلود من

خجلتی دارم،که نتوان گفت، از پیغام خویش

شرم یوسف مانع رسوایی یعقوب ماست

چشم ما درپرده دارد جامه احرام خویش

قوت گویاییی تا در زبان خامه هست

ثبت کن بر صفحه ایام صائب نام خویش

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

گر نه من دیوانه گشتم زین دل بدنام خویش

بهر چه گویم صبا و مرغ را پیغام خویش

چون در آید شام، آتش در دلم گیرد ز هجر

خوش چراغی می فروزم هر شب اندر شام خویش

رفت خوابم ناگهان، چند از خیال موی تو

[...]

بابافغانی

من نه آنم کز لب لعل تو یابم کام خویش

خوشدلم گر جرعه‌ای بخشی مرا از جام خویش

آنچنان با یاد نامت برده‌ام خود را ز یاد

کز فراموشی نمی‌آید به یادم نام خویش

یک نفس آرام بی‌لعلت ندارد جان من

[...]

نظیری نیشابوری

شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش

خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش

در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام

در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش

خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم

[...]

سیدای نسفی

زین گلستان سرو قدی را نکردم رام خویش

همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش

شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است

می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش

روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه