گنجور

 
سیدای نسفی

زین گلستان سرو قدی را نکردم رام خویش

همچو قمری بر گلو پیچیدم آخر دام خویش

شمعم و یک پیرهن مهتاب فانوس من است

می کنم روشن ز روی خانه پشت بام خویش

روزگاری شد که دوران کرده سرگردان مرا

بر کمر پیچیده ام چون گردباد آرام خویش

می کنم هر شب دماغ خشک خود از گریه چرب

می کشم از دیده خود روغن بادام خویش

از جواب تلخ گردد حرص سایل بیشتر

دادن دشنام را داند گدا انعام خویش

حلقه بیرون در گردیده گوش باغبان

بعد از این چون غنچه می پیچم زبان در کام خویش

می خورم چون شمع از پهلوی خود تا زنده ام

می دهم خود را تسلی بر کباب خام خویش

مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت

می توان دانست از آغاز کار انجام خویش

مجلس آرایان بقید هستی خود نیستند

سرو آزاد است از رعنایی اندام خویش

آبروی ساغر خود تا به کی ریزم به خاک

برده ام لب خشک از دریای فکرت جام خویش

پاس آب رو چو شبنم غنچه خسپم کرده است

می خورم خون جگر از حفظ ننگ و نام خویش

صبح عمرم همچو شبنم در تردد بگذرد

سازم از دود چراغ کشته روشن شام خویش

دانه سبز به کنج آسیا ای سیدا

در کنار افتاده ام از گردش ایام خویش