بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲

غباری کان گل از دامن به وقت رفتن افشاند

بمیرم تا صبا همچون عبیرش بر من افشاند

کسی همچون صبا در گلشن کوی تو ره یابد

که یکباره ز گرد هستی خود دامن افشاند

از آن رو شعله ی شوق توام افزون شود هر دم

که چشم خون فشان بر آتش من روغن افشاند

پس از من بلبلی پیدا شود در پای هر گلبن

صبا خاکسترم را چون بطرف گلشن افشاند

فغانی می رود افتان و خیزان بر سر راهی

که جان خود به پای رخش آن صید افگن افشاند