گنجور

 
نظیری نیشابوری

درد و غمت که همچو هما استخوان خورند

بر من مبارکند گرم مغز جان خورند

بر نامه ام مخند که آشفته خاطران

مو کز قلم کشند نی اندر بنان خورند

مست آئییم به صلح اگر نکهتی بری

زان می که در محبت هم دوستان خورند

نیشکر آن چنان نخورد کس ز دست دوست

کازادگان ز دست مبارز سنان خورند

جانی و صد کرشمه مژگان چه می کنم

این تیرها تمام اگر بر نشان خورند

چشم هزار تشنه جگر در کمین تست

ترسم که خام میوه این بوستان خورند

آزادگان به جای رسیدند و ما همان

زان رهروان که گرد پی کاروان خورند

هرجا گلی است بهر «نظیری » طربگهی است

کی بلبلان مست غم آشیان خورند

 
 
 
ادیب صابر

می خوارگان که باده ز رطل گران خورند

رطل گران ز بهر غم بی کران خورند

رطل گران برد ز دل اندیشه گران

درخور بود که باده ز رطل گران خورند

در باده رنگ عارض معشوق دیده اند

[...]

بابافغانی

با چون منی چرا می چون ارغوان خورند

بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند

مغرور ناز و غمزه ی خویشی ترا چه غم

بیچاره آنگروه که بر دل سنان خورند

خونابه ی دلم ز تو ای گل نه اندکست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه