بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۴

با چون منی چرا می چون ارغوان خورند

بگذار تا به کوی تو خونم سگان خورند

مغرور ناز و غمزهٔ خویشی ترا چه غم

بیچاره آن گروه که بر دل سنان خورند

خونابهٔ دلم ز تو ای گل نه اندکست

دُردی کشان عشق تو رطل گران خورند

دیوانگان عشق ترا خواب و خور حرام

آنان که عاشقند چرا آب و نان خورند

شیران مرغزار تو ای مشگبو غزال

بخشند صید را و دل خون چکان خورند

تاب زبان خلق نداری شکر مخواه

دانی که عافیت طلبان استخوان خورند

خونم حلال گر نکشی پیش دشمنم

این باده را ز دیدهٔ مردم نهان خورند

گر کوه غم رسد ز تو دل برنمی‌کنم

یاران مهربان غم یاران به جان خورند

مِیْ خور فغانی از کف خوبان که جور نیست

جامی که دوستان به رخ دوستان خورند