گنجور

 
بابافغانی

نظاره ی روی تو بسی خانه سیه کرد

آتش کند این کار که آن روی چو مه کرد

ما را ز تماشای تو صد گونه سیاست

آن چین جبین و شکن طرف کله کرد

تنها چه کند آنکه همه عمر ترا دید

در آینه آن دیده بهر سو که نگه کرد

امشب من دیوانه در آن بزم نبودم

آه از چه کشید آن مه و بر حال که وه کرد

فریاد از آنروز که جویند و نیابند

سرهای عزیزان که لگدکوب سپه کرد

زان نخل جوان تا چه شود روزی عاشق

باری بهواداری او عمر تبه کرد

نزدیکتر از سایه به او بود فغانی

بس دور فتادست ندانم چه گنه کرد