گنجور

 
بابافغانی

جفا مکن که دگر آن جفا نمی گنجد

چنان شدم که بدل ماجرا نمی گنجد

هزار گونه جفا نقش بسته در دل تو

چه شد که یکدو رقم از وفا نمی گنجد

مدار چشم سیه را بسرمه ی شوخی

که در کرشمه ی این جز حیا نمی گنجد

خراب آن بدنم ای نهال روز افزون

که همچو لاله و گل در قبا نمی گنجد

نگویمت که مکن گوش حرف بیگانه

چو در دلت سخن آشنا نمی گنجد

درآمدی بدل و رستم از بلای جهان

بهر کجا که تو باشی بلا نمی گنجد

بدرد عشق فغانی خسته را دل تنگ

چنان پرست که یاد دوا نمی گنجد