گنجور

 
بابافغانی

نیست بیرون و درونم ذره‌ای خالی ز دوست

صورتم آیینهٔ معنی و معنی عین اوست

آنچنان با دوست یکتایم که چون مجنون زار

هیچ غیر از دوست نبود گر برون آیم ز پوست

حسن روز افزون یار و عشق خرمن‌سوز من

همچو گل در غنچهٔ سیراب و چون می در سبوست

اختلافی هست در صورت ولی معنی یکی‌ست

آنچه در هر لاله‌ای رنگ است در هر نافه بوست

دیده را آبی و دل را آتشی دارد مدام

آه ازین معجز که در آیینهٔ روی نکوست

دوست می‌داند که سوز و درد من بیهوده نیست

هر پریشانی که هست از دشمن بیهوده‌گوست

سایهٔ لطف از فغانی کم مکن ای آفتاب

جان فدای مهربانی باد کاینش خلق و خوست