گنجور

 
بابافغانی

آمد سحاب و چهره ی گلها ز خواب شست

نیسان دهان غنچه بمشک و گلاب شست

صبحست می بنوش که گردون باشک گرم

از بهر جرعه یی قدح آفتاب شست

گو همچو برگ لاله ز برق فنا بسوز

گل چون کتان خود بشب ماهتاب شست

در آتشم ز دختر رز کاین حریف سوز

عالم خراب کرد چو دست از خضاب شست

از می خراب گشته دل ابتر منست

دیوانه یی که لوح شکست و کتاب شست

خوش باد وقت آنکه سبو بر سرم شکست

وین دلق خونفشان ز نشان شراب شست

از داغهای تازه برافراخت صد علم

پشمینه ام که عشق بهفتاد آب شست

بس رند جامه سوز که در مجلس شراب

آلوده ساخت خرقه ولی با شراب شست

در خاک و خون نشاند فغانی دل خراب

تا دست از متاع جهان خراب شست