گنجور

 
بابافغانی

خیز که مرغ سحر زد به گلستان صفیر

خواب گران دور شد از سر برنا و پیر

جلوه نمودند باز خلوتیان خیال

چهره برافروختند پردگیان ضمیر

شب چو برفتن فشاند دامن مشکین طراز

از گذر باد صبح خاست غبار عبر

مهر چو شیر بن نمود جلوه ز قصر جمال

صبح چو فرهاد ازان ساخت روان جوی شیر

باد سحرگه نشاند شمع شب افروز ماه

پرتو قندیل صبح ساخت جهانرا منیر

گشت چو گلبرگ آل دامن صبح از شفق

لمعه ی مهر از سپهر تافت چو زر در حریر

صبح سبکروح را غالیه بو شد نفس

از نفس مجمره ی پرده سرای امیر

آنکه نگنجد ز قدر خاصه درین بحر تنگ

گوهر نامش تمام از پی کلک دبیر

نور چراغ رضا مظهر لطف خدا

ماه ملک بارگاه شاه سلیمان سریر

عقل چو انشا کند شرح روان بخشیش

نامه ثناخوان شود خامه برارد صریر

بر اثر مهر او در دل ارباب شک

چشمه ی آب حیات عین عذاب سعیر

از گهر لطف او در نظر روشنش

گوش اصم شد سمیع، دیده ی اعمی بصیر

روضه ی پر نور او شمع فلک را مدار

صفه ی معمور او خیل ملک را مسیر

منتظران رخش با خبران خموش

معتکفان درش زنده دلان خبیر

صف نعال ترا حق شرف کعبه داد

کز همه بابی گزیر هست و ازو ناگزیر

در حرم او روا حاجت شاه و گدا

در قدم او تمام سجده ی میر و وزیر

مهر تو چون آفتاب شامل خرد و بزرگ

لطف تو همچون سحاب پیش صغیر و کبیر

صحبت او بی ریا با همه آیینه وار

روی نبیند که هست این غنی و آن فقیر

جان به لب آمده باز رود در بدن

شخص نفس مانده را گر تو بگویی ممیر

همچو نبی از کرم چاره گر عاصیان

وقت سیاست حلیم گاه جزا دستگیر

رشحه ی کلک من از دفتر اوصاف او

بر کف احباب گل در دل اغیار تیر

هر که بظلش گریخت از خظر منکرات

ملتفت حال اوست تا بجواب نکیر

یا ولی الله دلم آینه ی مهر تست

ذره ی زار توام زاری من در پذیر

حصر چگونه شود مدحت ذاتی که او

حرف رموز دو کون خواند ز نقش ضمیر

لایق این آستان نیست فغانی ولی

نزد سلیمان رواست حاجت مور حقیر

ایکه ز بی مثلیت از قلم لوح صنع

نقش نبندد شبیه رخ ننماید نظیر

تابع امرت فلک بنده ی خلقت ملک

هندوی شامت غلام رومی روزت اسیر

شقه ی هفت آسمان بر علمت نارسا

اطلس نه کارگاه بر قد قدرت قصیر

سایه ی اولاد تو بر سر ابنای دهر

تا بابد مستدام باد بحی قدیر