گنجور

 
میرزاده عشقی

در ده: سگ زشتی بود، موریخته و لاغر

پیوسته دم اندر پا، پژمرده سر و یالی

چندی سوی شهر آمد، از شدت بی قوتی

اشکم ز عزا برهاند، تا ماند در آنسالی

ناگاه چه باز آمد، دیدند که گردیده

در فربهی و چاقی، یک زبده سگ عالی

گفتند (خلیلی)اش، بایست و همی دیدند

بر هر که زند نیشی، با ضربت چنگالی

نابود خلیلی چون ناچار شده بستند

از پارچه خلخال، بر گردن آن شالی

گویند که شد ممتاز، آن خرفه ز همسرها

زآن روی دگر گردید معروف به (خلخالی)

من خویش نمی دانم، بر گردن آنکو گفت

گویا که همان باشد: خلخالی الحالی

 
 
 
مولانا

از هر چه ترنجیدی با دل تو بگو حالی

کای دل تو نمی‌گفتی کز خویش شدم خالی

این رنج چو در وا شد دعوی تو رسوا شد

زشتی تو پیدا شد بگذار تو نکالی

در صورت رنج خود نظاره بکن ای بد

[...]

صغیر اصفهانی

از وجه هویت بین نی نسبت تمثالی

وجه علی اعلی وجه علی عالی

ای موسی بن عمران جای تو کنون خالی

تا کام دلت یابی از آن ولی والی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه