گنجور

 
میرزاده عشقی

در ده: سگ زشتی بود، موریخته و لاغر

پیوسته دم اندر پا، پژمرده سر و یالی

چندی سوی شهر آمد، از شدت بی قوتی

اشکم ز عزا برهاند، تا ماند در آنسالی

ناگاه چه باز آمد، دیدند که گردیده

در فربهی و چاقی، یک زبده سگ عالی

گفتند (خلیلی)اش، بایست و همی دیدند

بر هر که زند نیشی، با ضربت چنگالی

نابود خلیلی چون ناچار شده بستند

از پارچه خلخال، بر گردن آن شالی

گویند که شد ممتاز، آن خرفه ز همسرها

زآن روی دگر گردید معروف به (خلخالی)

من خویش نمی دانم، بر گردن آنکو گفت

گویا که همان باشد: خلخالی الحالی