در ده: سگ زشتی بود، موریخته و لاغر
پیوسته دم اندر پا، پژمرده سر و یالی
چندی سوی شهر آمد، از شدت بی قوتی
اشکم ز عزا برهاند، تا ماند در آنسالی
ناگاه چه باز آمد، دیدند که گردیده
در فربهی و چاقی، یک زبده سگ عالی
گفتند (خلیلی)اش، بایست و همی دیدند
بر هر که زند نیشی، با ضربت چنگالی
نابود خلیلی چون ناچار شده بستند
از پارچه خلخال، بر گردن آن شالی
گویند که شد ممتاز، آن خرفه ز همسرها
زآن روی دگر گردید معروف به (خلخالی)
من خویش نمی دانم، بر گردن آنکو گفت
گویا که همان باشد: خلخالی الحالی