گنجور

 
میرزاده عشقی

نوع بشر سلاله قابیل جابری:

آموخت از نیاش، به جای برادری

جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است

در زیر یک صحیفه پولاد اخگری

ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس

بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری

بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت

ترسم دگر فتد، کره از این مدوری

دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ

باران آتش است نه آئین عسگری

ایران در این میانه، نه اندر صف جدال

نی مانده زین مجادله، بی بهره و بری

یک دسته ای ز نخبه ایرانیان شدند

در فکر استفاده، از اوضاع حاضری

در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس

در سر هوای یاری آلمان عبقری

رفتیم د برابر دشمن که تا کنیم

ابراز زورمندی و اثبات قادری

امید ما به یاری آلمان و وی نداشت

جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری

بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس

اول به زور جنگ و دوم با مدبری

آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس

ویران نمود سر به سر، از فرط جابری

گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربدر

گردون به ما نمود، نهایت ستمگری

یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند

با آن رسوم وحشی و آئین بربری

یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس

تیغی که دارد، آهنش آب مزوری

چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما

هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری

بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است

در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری

هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ

تنها «نظام السلطنه » با تیغ حیدری

لیک او هم آزمود که دشمن هزارها

از ما فزون تر است اگر نیک بشمری

نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود

چنگی به دل نمی زند، اکنون دلاوری

از رزم پس کناره کشی را صلاح دید

بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری

اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید

جد کن که جان خویش ز یک سو بدر بری

آن به که پیش خصم به تسلیم رو نمود

وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری

تنها «نظام سلطنه » را این اجازتست

با چند تن ز هیئت ملی و کشوری

تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند

لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری

این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان

گشتم ز فرط انده و افسوس بستری

کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه

نفرین ببخت کردم و رسم مقدری

کای ناسزا زمانه بی اعتدال دون!

بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری

ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه

اینگونه در مخافت و گشتند اسپری

بگرفته ششدر غم و افکار مهره وار

در خانه حریف، گرفتار ششدری

از بهر یک تن من، این گنبد فراخ

گشته چو چشم تنگ لئیم از حسد وری

بیچاره من، فلک زده من، شور بخت من

سرگشته حوادث این دهر سرسری

چون من به تیره اختری ای مادر سپهر

دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟

من یک تنه بسم به جهان، گر که لازم است

کامل ترین نمونه یی از تیره اختری!

سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟

پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟

این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!

بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!

این حکم زور زاده شور مدرس است

آن به که بیش از این، ننماید مشاوری

این عنصر کثیف لجوج سیاه فکر

این موذی مدرس علم مزوری

چرکین عمامه، وصله قبا، پاره شب کلاه

اشتر قواره، خیره نگه، چهره قنبری

پاپوش پاره، وصله قبا، ژنده پیرهن

آن هیکل تمام عیار از جلنبری

بر ما شدست این پز مضحک زمامدار

این قائد عبا به سر خاله چادری

بنگر چها کشیدم از او من که باطنش

صد بار بدتر است از این وضع ظاهری

اطراف وی گرفته گروهی برای دخل

چونان که در پرستش گوساله سامری

پس لطمه ها که عاقبت ایران زمین خورد

زین مرد حیله روبهی و کینه اشتری

معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟

بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!

تنها نه او خراب، برون آمد از میان

و آنان که کرده اند در این راه رهبری!

دادند هر یک از دگری بهتر امتحان

در اجنبی پرستی و بیگانه پروری!

صندوق های لیره جلو، دوش استران

واندر عقب مهاجر و انصار چرچری

دنبال بارهای زر، از بس دویده اند

آموختند خوب، همه رسم شاطری!

درویش وار رو به بیابان نهاده اند

قومی برای کسب مقام توانگری

زین قوم پولکی، هنر جنگ می نخواه!

هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟

یک جنگ کرده اند که شد رو سفید از آن

جنگی که کرده اند، یهودان خیبری

دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است

این بد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!

آن جنگ هم نه بهر وطن بد نه بهر دین

یا جنگ بهر زر بد و بد جنگ زرگری

آنقدر ما بدیم که این روز بد کم است

بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!

ای آسمان ببار در این مملکت بلای

این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!

آه مرا نمی نگری، کوری ای سپهر!

نفرین من نمی شنوی، ای فلک کری!

این هم نگفته می نگذارم که بین ما

باشد بسی کسان، هم از این عیب ها بری

آنها همه مهاجر پاکند و صاف قلب

وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری

لیکن همه کناره نموده ز کارها

وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری

زینها چو بگذری، همه آنان نموده اند

بهر زر این مهاجرت و این مسافری!

«یعقوب » نام سید رسوای بدسگال

آن کس که من ندیده ام، آدم به آن خری؟

یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است

با آن قیافه و پز منحوس شندری

گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟

اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!

این است آن که بهر مدرس کند مدام

در گاه و نابگاه، همی پای منبری

ابله منم که صرف، پی لیلی وطن

رو کرده ام به دشت چو مجنون عامری

هر آنچه می رسد به من از زود باوریست

بس رنجها کشیدم، ازین زود باوری!

یک ابلهی دیگر این؛ کین گه خطر

فکر نجات نیستم از فرط دلخوری

مدح «نظام سلطنه » فرمانده قوا

البته بهتر است ز افسرده خاطری

تاریخ اگرچه زین عمل آرد به من شکست

خواند مرا مدیحه سرا همچو انوری

لیکن به یک جوان چو من صاحب آرزو

چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری

از ترس جان خویش، به فرمانده قوا

ناچار گوید، این سخنان دری وری:

ای مظهر کمال و مقامات سنجری

ای مرکز صفات و خیالات نادری!

گرچه ظفر نیافتی اما مظهر است

در جبهه مهین تو، نور مظفری

ایران نمی رود در کف، این ملک جسته است

از چنگ فتنه های مغول و سکندری

جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار

هر چند باختی تو، در آخر همی بری

خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان

سازد جهان مسخر، از انوار اخگری

جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما

یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری

امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟

فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری

چشم وطن به روی تو، روشن بود کنون

خورشید مائی، ار چه ز خورشید برتری

روز وطن به ما، پس از این روز شب بود

زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری

من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست

اینگونه مردمی بگذاری و بگذری؟

گرچه جسارتست ولی عرض می کنم:

حیف است از توئی که ز یاران شدی بری

هر یک به یک طریق ز سر باز کرده ای

این نیست لایق تو که بر هر سر افسری

سر بوده‌ای همیشه، بر این هیئت و کنون

باید که سرنپیچی از آیین سروری

تو چون سری و هیئت ما چون تن تواند

ای سر کجا روی؟ که تن خود نمی بری؟

باری در این میانه یکی من ز خدمتت

گر مرده ای رها ننمایم مجاوری

زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت

خاطرنشان همی کنم و یادآوری

در کشتی ای نشاند، یکی طرفه ناخدای

با خود کبوتری ز پی نیک منظری

کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت

توفان و ناخدای شد از ترس لنگری

وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت

بهر نجات خویش ز کشتی برون بری

بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید

آبست موج تیره، ز هر سو که بنگری

دید او به هیچ گونه، به ساحل نمی رسد

نی از ره پریدن و نی با شناوری

برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت

با ناخدای این سخن از روی مضطری:

از ساحل آنچنان که بیاورده یی مرا

بایست تا به ساحل دیگر مرا بری

من آن کبوترم، هله در بحر هولناک

ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟

من بر فراز دوش تو، باری گران نیم

آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری

من هم به هر کجا که خودت می روی ببر

خواهی نپیچی ار سر از آئین رهبری

بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای

بی خود نبود بهر تو کردم کبوتری

یعنی بیا از آینه خاطرم ببر

با دست لطف، گرد و غباری مکدری

خالق نموده یاوریت تا تو هم به خلق

در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری

بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست

آئین بنده داری و دستور سروری

اینهم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست

در حق من مباد که این ظن بد بری؟

«قاآنی »ام نه من که زخم خامه بهر آز

نی چامه ساز، بهر درم همچو عنصری

حاشا گمان مدار که من کرده ام شعار

لاشه خوری طریقتم، از راه شاعری

هر چند لاشه خور نیم، اما مهاجرم

صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!

آن به که حرف آخر خود را بگویمت

شاید اثر کند به تو این حرف آخری:

من تازه شاعرم، سخن اینسان سروده ام

وای ار که کهنه کار شوم در سخنوری؟

حیف است این قریحه زیبا بیوفتد

در چنگ روزگار سیاه سلندری!

شاید همین قریحه، در آینده آورد

الواح به ز گفته سعدی و انوری

(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن

نی دیگران کنند، همی با تو همسری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode