نوعِ بشر سلالهٔ قابیلِ جابری:
آموخت از نیاش، به جای برادری
جنگ است جنگ، خاک اروپا نهفته است
در زیر یک صحیفهٔ پولاد اخگری
ایتالی و فرانسه و روس و انگلیس
بلغار و ترک و ژرمن و اتریش و هنگری
بس بمب و توپ جای به جا کرده کوه و دشت
ترسم دگر فتد، کره از این مدوری
دریای آهن است نه عنوان رسم جنگ
باران آتش است نه آیین عسکری
ایران در این میانه، نه اندر صف جدال
نی مانده زین مجادله، بیبهره و بری
یک دستهای ز نخبهٔ ایرانیان شدند
در فکر استفاده، از اوضاع حاضری
در دیده خشم روس و به دل کین انگلیس
در سر هوای یاری آلمان عبقری
رفتیم در برابر دشمن که تا کنیم
ابراز زورمندی و اثبات قادری
امّید ما به یاری آلمان و وی نداشت
جز بذل زر، طریق دگر بهر یاوری
بغداد را گرفت و جلو آمد انگلیس
اول به زور جنگ و دوم با مدبری
آمد شمال و مغرب ایران به چنگ روس
ویران نمود سر به سر، از فرط جابری
گشتیم ما مهاجر و بدبخت و دربهدر
گردون به ما نمود، نهایت ستمگری
یک سوی تیغ روس، رسیدست تا کرند
با آن رسوم وحشی و آیین بربری
یک سو به خانقین، کشیدست انگلیس
تیغی که دارد، آهنش آب مزوری
چیزی نماند کاین دو، به هم در رسند و ما
هر یک نشان شویم، به صد پاره پیکری
بین دو تیغ پیکر ما اوفتاده است
در سرزمین «قصر» به سختی و مضطری
هر چند کافی است پی رفع این دو تیغ
تنها «نظام السلطنه» با تیغ حیدری
لیک او هم آزمود که دشمن هزارها
از ما فزونتر است اگر نیک بشمری
نی آن که دل بباخت، ولیکن نظر نمود
چنگی به دل نمیزند، اکنون دلاوری
از رزم پس کنارهکشی را صلاح دید
بر هر نفر سپس ز مقامات لشکری
اخطار شد که گشته ز هر سو خطر پدید
جِد کن که جان خویش ز یک سو به در بری
آن بِهْ که پیش خصم به تسلیم رو نمود
وآنگاه چشم داشت به الطاف داوری
تنها «نظام سلطنه» را این اجازت است
با چند تن ز هیئت ملی و کشوری
تا آن که بر ممالک ترکیه رو کنند
لیک این اجازه نیست همی بهر دیگری
این زشت ماجرا چو به من نیز شد بیان
گشتم ز فرطِ اَندُه و افسوس بستری
کردم هزار ناله، کشیدم هزار آه
نفرین به بخت کردم و رسم مقدری
کای ناسزا زمانهٔ بیاعتدالِ دون!
بر ما جفا گذشت ز حد جفاگری
ما را گذاردند، رفیقان نیمه راه
این گونه در مخافت و گشتند اسپری
بگرفته ششدر غم و افکار مهرهوار
در خانهٔ حریف، گرفتار ششدری
از بهر یک تن من، این گنبد فراخ
گشته چو چشمِ تنگِ لَئیم از حَسَدوَری
بیچاره من، فلکزده من، شوربخت من
سرگشتهٔ حوادث این دهر سرسری
چون من به تیرهاختری ای مادر سپهر
دیگر مزای، هست اگر مهر مادری؟
من یک تنه بَسَم به جهان، گر که لازم است
کاملترین نمونهای از تیرهاختری!
سوی کدام خاک، توانم پناه برد؟
پشت کدام سنگ، توان گشت سنگری؟
این حکم داد کیست که جمعی همی کنند!
بر دوست پشت، جانب دشمن مجاوری!
این حکمِ زور زادهٔ شورِ مدرّس است
آن بِهْ که بیش از این، ننماید مشاوری
این عنصر کثیف لجوج سیاهفکر
این موذی مدرس علم مزوری
چرکینعمامه، وصلهقبا، پارهشبکلاه
اُشتُرقَواره، خیرهنگه، چهرهقنبری
پاپوشپاره، وصلهقبا، ژندهپیرهن
آن هیکلِ تمامعیار از جلنبری
بر ما شدست این پز مضحک زمامدار
این قائِدِ عبابهسرِ خالهچادری
بنگر چهها کشیدم از او من که باطنش
صد بار بدتر است از این وضع ظاهری
اطراف وی گرفته گروهی برای دخل
چونان که در پرستش گوساله سامری
بس لطمهها که عاقبت ایران زمین خورد
زین مرد حیلهروبهی و کینهاشتری
معلوم نیست بهر چه کرده مسافرت؟
بهر وطن نبوده، قسم بر مهاجری!
تنها نه او خراب، برون آمد از میان
وآنان که کردهاند در این راه رهبری!
دادند هر یک از دگری بهتر امتحان
در اجنبیپرستی و بیگانهپروری!
صندوقهای لیره جلو، دوش استران
واندر عقب مهاجر و انصار چرچری
دنبال بارهای زر، از بس دویدهاند
آموختند خوب، همه رسم شاطری!
درویشوار رو به بیابان نهادهاند
قومی برای کسب مقام توانگری
زین قوم پولکی، هنر جنگ مینَخواه!
هرگز مجو ز جنس مؤنث مذکری؟
یک جنگ کردهاند که شد روسفید از آن
جنگی که کردهاند، یهودان خیبری
دو روز جنگ بود و دو سال رجعت است
این بُد من آنچه دیدم از ایشان بهادری!
آن جنگ هم نه بهر وطن بُد نه بهر دین
یا جنگ بهر زر بُد و بُد جنگ زرگری
آن قدر ما بدیم که این روز بد کم است
بهر جزای ما برس، ای روز بدتری!!
ای آسمان ببار در این مملکت بلای
این قوم را زوال ده، ای چرخ چنبری!
آهِ مرا نمینگری، کوری ای سپهر!
نفرینِ من نمیشنوی، ای فلک کری!
این هم نگفته مینگذارم که بین ما
باشد بسی کسان، هم از این عیبها بری
آنها همه مهاجر پاکند و صافقلب
وجدان جمله پاکتر، از پیکر پری
لیکن همه کناره نموده ز کارها
وز دم همه گرفته و مأیوس و قرقری
زینها چو بگذری، همه آنان نمودهاند
بهر زر این مهاجرت و این مسافری!
«یعقوب» نام سیّدِ رسوای بدسگال
آن کس که من ندیدهام، آدم به آن خری؟
یک مشت لیره دارد و بر کف گرفته است
با آن قیافه و پز منحوس شندری
گوید که منکر عمل کیمیا کجاست؟
اینک مهاجری، عمل کیمیاگری!
این است آن که بهر مدرس کند مدام
در گاه و نابهگاه، همی پایمنبری
ابله منم که صرف، پی لیلی وطن
رو کردهام به دشت چو مجنون عامری
هر آنچه میرسد به من از زودباوریست
بس رنجها کشیدم، ازین زودباوری!
یک ابلهیِ دیگر این؛ کین گه خطر
فکر نجات نیستم از فرط دلخوری
مدح «نظام سلطنه» فرماندهِ قوا
البتّه بهتر است ز افسردهخاطری
تاریخ اگرچه زین عمل آرد به من شکست
خواند مرا مدیحهسرا همچو انوری
لیکن به یک جوانِ چو من صاحبآرزو
چون گفته شد که در خطر از هر سو اندری
از ترس جان خویش، به فرمانده قوا
ناچار گوید، این سخنان دری وری:
ای مظهر کمال و مقامات سنجری
ای مرکز صفات و خیالات نادری!
گرچه ظفر نیافتی اما مظهر است
در جبههٔ مهین تو، نور مظفری
ایران نمیرود ز کف، این ملک جسته است
از چنگ فتنههای مغول و سکندری
جنگ این زمانه، همچو قمار است غم مدار
هر چند باختی تو، در آخر همی بری
خورشید تا غروب نگردد، سحر چنان
سازد جهان مسخر، از انوار اخگری
جانا تو هم فراز سپهری به ملک ما
یعنی تو نیز همسر خورشید خاوری
امروز اگر غروب کنی از وطن چه غم؟
فردا کنی طلوع و به چنگش درآوری
چشم وطن به روی تو، روشن بوَد کنون
خورشید مایی، ار چه ز خورشید برتری
روز وطن به ما، پس از این روز شب بوَد
زآن چون گذر کنی تو که خورشید انوری
من خامشم تو خویش بیندیش، این نکوست
این گونه مردمی بگذاری و بگذری؟
گرچه جسارت است ولی عرض میکنم:
حیف است از تویی که ز یاران شدی بری
هر یک به یک طریق ز سر باز کردهای
این نیست لایق تو که بر هر سر افسری
سر بودهای همیشه، بر این هیئت و کنون
باید که سر نپیچی از آیین سروری
تو چون سری و هیئت ما چون تنِ تواَند
ای سر کجا روی؟ که تنِ خود نمیبری؟
باری در این میانه یکی من ز خدمتت
گر مردهای رها ننمایم مجاوری
زین قصه حال خویش به درگاه حضرتت
خاطرنشان همی کنم و یادآوری
در کشتیای نشاند، یکی طرفه ناخدای
با خود کبوتری ز پی نیکمنظری
کشتی چو شد به مرکز دریا، شروع گشت
توفان و ناخدای شد از ترس لنگری
وآنگاه خیره شد به کبوتر که بایدت
بهر نجات خویش ز کشتی برون بری
بیچاره در زمان، به هوا شد ولیک دید
آب است موج تیره، ز هر سو که بنگری
دید او به هیچ گونه، به ساحل نمیرسد
نی از ره پریدن و نی با شناوری
برگشت از هوا و به کشتی نشست و گفت
با ناخدای این سخن از روی مضطری:
از ساحل آنچنان که بیاوردهای مرا
بایست تا به ساحل دیگر مرا بری
من آن کبوترم، هله در بحر هولناک
ای ناخدا کنون، به خدایم چه بسپری؟
من بر فراز دوش تو، باری گران نیَم
آن به مرا چو مردم دیگر نه بنگری
من هم به هر کجا که خودت میروی ببر
خواهی نپیچی ار سر از آیین رهبری
بیهوده نیست گفتم، اگر بر تو ناخدای
بیخود نبود بهر تو کردم کبوتری
یعنی بیا از آینهٔ خاطرم ببر
با دست لطف، گرد و غباری مکدری
خالق نموده یاوریات تا تو هم به خلق
در وقت خود، دریغ نداری ز یاوری
بشنو ز من که نیک تو خواهم، منه ز دست
آیین بندهداری و دستور سروری
این هم بدان که این سخنان بهر رشوه نیست
در حق من مباد که این ظنِّ بد بری؟
«قاآنی»ام نه من که زنم خامه بهر آز
نی چامهساز، بهر درم همچو عنصری
حاشا گمان مدار که من کردهام شعار
لاشهخوری طریقتم، از راه شاعری
هر چند لاشهخور نیم، اما مهاجرم
صد بار لاشه به، ز حقوق مهاجری!
آن به که حرف آخر خود را بگویمت
شاید اثر کند به تو این حرف آخری:
من تازه شاعرم، سخن این سان سرودهام
وای ار که کهنهکار شوم در سخنوری؟
حیف است این قریحهٔ زیبا بیوفتد
در چنگ روزگار سیاه سلندری!
شاید همین قریحه، در آینده آورد
الواح به ز گفتهٔ سعدی و انوری
(عشقی) تو خویش، همسر دیگر کسان مکن
نی دیگران کنند، همی با تو همسری