گنجور

 
عراقی

ماهرویا، رخ ز من پنهان مکن

چشم من از هجر خود گریان مکن

ز آرزوی روی خود زارم مدار

از فراق خود مرا بی‌جان مکن

از من مسکین مبر یک‌بارگی

من ندارم طاقت هجران، مکن

بی‌کسی را بی‌دل و بی‌جان مدار

مفلسی را بی‌سر و سامان مکن

گر گناهی کرده‌ام از من مدان

خویشتن را گو، مرا تاوان مکن

هر چه آن کس در جهان با کس نکرد

با من بیچاره هر دم آن مکن

با عراقی غریب خسته دل

هر چه از جور و جفا بتوان مکن

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۱۸ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
انوری

روی خوب خویش را پنهان مکن

دل به دست تست قصد جان مکن

حجرهٔ بیداد آبادان مخواه

خانهٔ صبر مرا ویران مکن

هر زمان گویی بریزم خون تو

[...]

عطار

چون گهر سنگیست چندین کان مکن

جز برای روی جانان جان مکن

مولانا

ای ببرده دل تو قصد جان مکن

و آنچ من کردم تو جانا آن مکن

بنگر اندر درد من گر صاف نیست

درد خود مفرستم و درمان مکن

داد ایمان داد زلف کافرت

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
فیض کاشانی

ای خدا این درد را درمان مکن

عاشقانرا بیسرو سامان مکن

درد عشق تو دوای جان ماست

جز بدردت درد ما درمان مکن

از غم خود جان ما را تازه دار

[...]

بلند اقبال

پیش مهمان جنگ با ایشان مکن

تلخکامی در بر مهمان مکن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه