گنجور

 
مولانا

ای ببرده دل تو قصد جان مکن

و آنچ من کردم تو جانا آن مکن

بنگر اندر درد من گر صاف نیست

درد خود مفرستم و درمان مکن

داد ایمان داد زلف کافرت

یک سر مویی ز کفر ایمان مکن

عادت خوبان جفا باشد جفا

هم بر آن عادت بر او احسان مکن

گرچه دل بر مرگ خود بنهاده‌ایم

در جفا آهسته‌تر چندان مکن

عیش ما را مرگ باشد پرده دار

پرده پوش و مرگ را خندان مکن

ای زلیخا فتنه عشق از تو است

یوسفی را هرزه در زندان مکن

چون سر رندان نداری وقت عیش

وعده‌ها اندر سر رندان مکن

نور چشم عاشقان آخر توی

عیش‌ها بر کوری ایشان مکن

نقدکی را از یکی مفلس مبر

از حریصی نقد او در کان مکن

شب روان را همچو استاره مسوز

راه خود را پر ز رهبانان مکن

شمس تبریزی یکی رویی نمای

تا ابد تو روی با جانان مکن