گنجور

 
سیف فرغانی

دلارامی که همچون مه بشب بینند دیدارش

شبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارش

بنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی روی

که دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارش

گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش

قدم بالای مه دارد کله در زیر دستارش

ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شیرین را

که لعل او در آمیزد شکر با آب گفتارش

بدم جان پرورست آن تن که می بوسد بهر وقتش

بملک اسکندرست آنکس که می نوشد خضروارش

بجان بوسی همی خواهند مشتاقان ازو ای دل

برو زو بوسه اکنون خر که کاسد گشت بازارش

علاج جان رنجورست در خط دل آشوبش

مزاج آب حیوانست در لعل شکربارش

ز قوت جان بود ایمن شهید تیر مژگانش

ز مرگ دل بود فارغ سقیم چشم بیمارش

نوا کمتر زن ای بلبل که شد بازار حسن گل

شکسته از گل حسنی که روی اوست گلزارش

از آن یار پسندیده نگردانم دل و دیده

گرم از دیده خون دل بریزد چشم خون خوارش

ز عشقت همچو فرهادست مسکین سیف فرغانی

که شور اندر جهان انداخت شیرینی اشعارش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

جهانداری که پیروزی است در تیغ جهاندارش

همه آفاق را روزی است از دست‌ گهربارش

همانا اخترِ سَعدست دیدار همایونش

که روز و روزگار ما همایون شد به دیدارش

به طلعت هست خورشیدی‌ که برگیتی همی تابد

[...]

ادیب صابر

ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش

نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش

اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل

مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش

نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش

[...]

عراقی

تماشا می‌کند هر دم دلم در باغ رخسارش

به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش

دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی

همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش

چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او

[...]

مولانا

چه دارد در دل آن خواجه که می‌تابد ز رخسارش

چه خوردست او که می‌پیچد دو نرگسدان خمارش

چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا

چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش

به کار خویش می‌رفتم به درویشی خود ناگه

[...]

حکیم نزاری

فکن ای بخت یک ره استخوانم زیرِ دیوارش

که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش

به سینه داغِ بالایِ الف سوزم که پیشِ او

چو سر پیش افکنم بینم در آن آیینه رخ سارش

به عالم می فروشد هر دمم سودایِ زلفِ او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه