گنجور

 
امامی هروی

ماه من تا جان و گوهر در شکر دارد نهان

ترک من تا ز آب و آتش بر قمر دارد نشان

آب و آتش دارم از یاد رخ او در ضمیر

جان و گوهر دارم از وصف لب او بر زبان

تا خط زنگار فام و نقطه شنگرف گون

زان رخ رنگین پدید آورد لعل دلستان

دارم از شنگرف او پیوسته دریا در کنار

دارم از زنگار او همواره دوزخ در میان

از تب و آه و سرشک و چهره ی من شمه ای

می کند در چار موسم جنبش گردون عیان

تاب مهر اندر تموز و سیر باد اندر شتا

فیض ابر اندر بهار و رنگ برگ اندر خزان

از زمرد گردی ار بر دامن لعلش نشست

یا غباری دارد از سنبل گلش بر ارغوان

ز انتقام جزع او یاقوت رمّانی مرا

هر زمان بر لاله از خیری چرا باشد روان

صورت وصلش نمی بندم که از هر موی خویش

باشد ار قیمت کند بوئی بجانی رایگان

عکس رویش را شبی تشبیه می کردم بشمع

بر مثال شمعم آتش شد زبان اندر دهان

یاد وصلش در ضمیرم هم توانستی گذشت

گر خیال غمزه اش بر من نبستی راه جان

موی زارم در شب اندیشه بشکافد سپهر

ناوک الماس کردار وی از مشکین کمان

از درم چون صورت دولت در آمد مست حسن

تهنیت را دیشب آن سنگین دل نامهربان

لب چو در یاقوت جان رخساره چون در باده شیر

زلف چون بر لاله سنبل خط چو بر آتش دخان

زهرش اندر آب حیوان ناوکش در شست مست

روزش اندر تیره شب پولادش اندر پرنیان

یک جهان جان بسته در هر موی گفتن موی اوست

هر یکی خطی ز خط صاحب صاحبقران

داور خورشید منظر، حاکم گیتی پناه

آصف جمشید دولت، صاحب خسرو نشان

آسمان داد، فخر الملک شمس الدین که هست

اطلس گردون، زمین حضرتش را سایبان

صاحب سیف و قلم صدری که دارد هشت چیز

نظم عالم را قضا در چار چیزش جاودان

دین و دنیا در حمایت، دهر و دوران در پناه

برق و گوهر در نیام و ابرو دریا در سنان

آنکه هست اندر چنین وقتی که گوئی حادثات

چنگ استیلا زد اندر دامن آخر زمان

ملک را کلکش ز شمشیر عدو حصن حصین

خلق را حفظش ز یأجوع ستم سدّ امان

وان خداوندی که جام و خامه تا از دست اوست

سر بر آوردند چون خورشید و تیر اندر جهان

لفظ و معنی گرچه در تقریر خلق و خوی او

همچو عقل از غیب معزولند و ادراک و گمان

مهر او ارکان دولت را چو عقل اندر سراست

مدح او اعیان ملت را چو غیب اندر بیان

ای ز درگاه تو کمتر نایبی نزدیک عقل

در سخا صد حاتم و در عدل صد نوشیروان

گوهر تیغ سلاطین کی شدی مالک رقاب

گر نبودی خامه ات با او بگوهر توأمان

صاحبا سالیست تا نقد ضمیر بنده را

طبع وقّادت بنقادی نفرمود امتحان

دور ازین حضرت درین مدت که بودم منزوی

بود از چشم و دلم دریا و دوزخ در فعان

با خرد دی گفت آخر در خلال انزوا

چند رانی لاشه ی اندیشه با بار گران

شعر دلخواه تو چون رخسار خوبانست و تو

همچو چشم نیکوان گه مستی و گه ناتوان

در چنان روزی که خاک دولت آباد از نثار

آسمانی پر مه و خورشید بودی هر زمان

عصمت یزدان و سلطان سلاطین با ملوک

خاصه اندر صدر و با هر یک سپاهی بی کران

ساقیان قصد روانها کرده، از یاقوت می

بر کف هر یک چو ترکیبی ز یاقوت روان

بانک نوشانوش ترکان پریرخ در دماغ

عقل را بر هم زدی هر ساعت از نوخانمان

مطربان فاخر، اندر پرده های دلنواز

خسروانی گو از آهنگ نوای خسروان

شاعران صف بر کشیده چون ستاره بر سپهر

جزوه های شعرشان بر دست و جانها در میان

خلعت دیبا و زرّ سرخ و اسب راهوار

هر یکی را در بر و در دامن و در زیر ران

از نثار خسروان ز اقلیمها کانجا رسید

خاک گوهر پوش بود آن چرخ و هم اختر فشان

دست دستور اندر آن ساعت بنیروی سخا

هر نفس گردی بر آوردی ز گنج شایگان

ز آنکه در عقدی دو گوهر را که از یک گوهرند

بر سریر کامرانی جلوه می کرد آسمان

وان دو اختر کافتاب از نور ایشان روشنست

چون همی کردند در برج شرف با هم قران

بر میان این کمر بست از میان دارای شرق

تاج خود بر سر نهاد آنرا پناه انس و جان

آنچنان تاجی که از هر گوهر او آفتاب

همچنان کز روز روشن تیره شب گشتی نهان

وان کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی

آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان

چون نکردی خدمتی شایسته بعد از چند گاه

گر دعائی کرده ای ترکیب وقت آن بخوان

تا ز تأثیر سپهر و امتزاج آخشیج

بر مسام جانور مویست و در تن استخوان

دشمنت را هر دم از سوء المزاجی تازه باد

استخوانها در بدن الماس و مو بر تن روان

عشرت و محنت نکوخواه و بد اندیش ترا

روز و شب در دولت آباد و در انده آشیان

پای قدرت را همیشه فرق نه گردون رکاب

دست حکمت را همیشه سیر هفت اختر عنان

تا فلک پاید چو دانش، در سر افرازی بپای

تا جهان ماند چو دولت، در جهانداری بمان