گنجور

 
امامی هروی

در سلک نظم گوهر نظم خدایگان

لطف حیات دارد و خاصیت روان

گوئی نشانه ایست سخنگوی جانور

هر لفظ بر حروفش و هر نکته در میان

ترکیب لفظ و رقت معنیش نزد عقل

سحر است بی مبالغه و وحی بی گمان

در مغز لفظ و معنی رنگینش هر نفس

در صدر خط و نقطه ی مشکینش هر زمان

عقلی است خالی از خلل شهوت و خیال

روحی است صافی از صفت آتش و دخان

گنجی است پر جواهر و بحریست پر درد

در هر لطیفه ایش که پیدا کنی نهان

گنجی که از خجالت او منزوی شدند

در در صمیم بحر و گهر در عروق کان

دوشیزگان پرده غیبند نکته هاش

جانپرور و پریوش و دلخواه در میان

در هر دقیه ایش نگاریست دلفریب

در بند زلف پر شکنش عمر جاودان

فخر جهانیان سخن زان، بود که هست

فخر سخن بمدح و پناه جهانیان

گر آنکه ز آسمان سخن آورد، جبرئیل

من بر دمش بمدحت صاحب بر آسمان

دارای شرق و غرب و نگهبان برّ و بحر

خورشید تاج و تخت و خداوند انس و جان

پشت امم، مدبر روی زمین که هست

خاک جناب عاطفتش پادشه نشان

شمس سپهر دین که ز افلاک انجمست

حامیش را، رکاب و رکابیش را عنان

آن سایه ی خدای که هست ارچه، همتش

افزون ز حد نه فلک و ذروه ی جهان

هم در کمند بندگیش گردن سپهر

هم بر زمین سلطنتش چهره ی زمان

جمشید ملک دین که ز خورشید جام او

عکسی است نور عقل و فروغی صفای جان

کیخسرو دوم که ازل ز اطلس سپهر

کرد از شکوه سایه ی ایوانش سایه بان

ای دست سعد چرخ ز فیص سعادتت

در دامن سعادت او آخر الزمان

صدر ترا سپهر معلی است در پناه

دست ترا روان مسیحاست در بنان

تقدیر ایزد ارچه بمعنی مجرد است

در کسوتی شود ز فرود فلک جهان

داند خرد بعلم بدیهی که بی خلاف

توقیع تست صورت تقدیر غیبدان

جود ترا اگرچه عطابی مراست، ازین

جاه ترا اگرچه محل بدتر است از آن

منشور حل و عقد ممالک در آستین

رخسار تاج و تخت سلاطین بر آستان

تا بر فلک شوند نفوس از سخن قرین

تا بی سخن کنند سعود از فلک قران

بادا سعود را نظرت غایت روان

بادا نفوس را ظفرت رایت امان

زینسان که هست جنبش خورشید ملک را

در اوج معدلت بود و جاه تو أمان

گر سر بپیچت از قلمت تیر چرخ باد

سطح مقوس فلکش خانه ی امان