گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

تا دلم شد به خم زلف رسای تو اسیر

بازوی عقل مرا کرد جنون در زنجیر

کرده آهوی دلم را به خطای تن من

در نیستان مژه شیر نگاهت نخجیر

از پی صید من از طرّه و ابروی و مژه

گه کمند آوری و گاه کمان گاهی تیر

صنما! سنگدلا! سر و قد! سیمبرا!

نیست بازیچه چنین عشق مرا سهل مگیر

من خود این فال زدم تا که بدیدم رخ تو

کاخرت سلطنت حسن شود عالمگیر

گر ز ابروی و مژه تیر و کمان برگیری

به یکی لحظه کنی ملک جهان را تسخیر

با غم عشق تو در عین جوانی پیرم

همچو من کیست که در عین جوانی شده پیر

حالیا تا که تو را دست دهد با من مست

باده پیمای و قدح نوش و ز می ساغر گیر

که به گوش دل من گفت سروشی امروز

روز جشن اسدالله بود و عید غدیر

اندرین روز به فرموده ی یزدان، احمد

کرد سلطان نجف را به همه خلق امیر

کیست سلطان نجف شیر خداوند علی

که نبی راست طرازنده ی دیهیم و سریر

آنکه چون ایزد دادار علیم است و حکیم

آنکه چون احمد مختار بشیر است و نذیر

جلوه ی شاهد غیب آنکه بود بی شک و ریب

از نهان راز دل خلق جهان جمله خبیر

آن امیری که نبودش ز پس پیغمبر

همچو ذات احدیت نه عدیل و نه نظیر

جزیی از دفتر وصفش نتوانند نگاشت

گر فلک صفحه شود اهل سماوات دبیر

جامه ی خالقی و کسوت مخلوقیّت

آن به بالاش طویل این به قدش بود قصیر

چو زر بیغش خورشید شود پاک عیار

مس قلبی که ببیند ز ولایش اکسیر

توتیا گر کشد از خاک در شاه به چشم

مور در چاه ببیند به شب تیره، ضریر

احمد ار شمس وجود است علی چون قمر است

در سپهر شرف این هر دو ندارد نظیر

این کلف بر رخ ماه فلکی دانی چیست؟

لطمه زد غیرت رایش به رخ بدر منیر

عذرخواه همه ی اهل گنه گر شود او

چه کند بار خدا گر نشود عذر پذیر

ای صفات احدیت شده از دست تو فاش

که حلیمیّ و کریمیّ و سمیعیّ و بصیر

دست تدبیر تو چون تیغ برآرد نه عجب

سپر اندازد اگر در بر تیغش تقدیر

کفر با مهر تو زان دین که نه با مهر تو بِه

بلکه جز مهر تو دینی نکند کس تصویر

دادخواه آمده ام بر درت از جور سپهر

ای غنی همچو خداوند بده داد فقیر

عرض حاجت نتوان کرد به درگاهت از آنک

همه ی اهل جهان را تویی آگه ز ضمیر

دست دست تو بود ز آنکه تویی دست خدای

زنده فرمای و بمیران و ببخشای و بگیر

لذت مهر توام کی رود از دل که مرا

با دل آمیخته مهر تو چو شکّر با شیر

زان به ملک سخنم گشت لقب الهامی

که مرا مدح تو الهام شد از حی قدیر

تا رخ باغ شود همچو طبرخون به بهار

تا شود چهره ی گلزار به دی مه چو زریر

یار و بدخواه تو را چون سحر و شام بود

دو رخ آموده به کافور و براندوده به قیر