گنجور

 
فرخی سیستانی

بوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفیر

ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر

ابر فروردین گویی به جهان آذین بست

که همه باغ پرند‌ست و همه راغ حریر

گه زره‌باف شود باد و گهی جوشن‌دوز

باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر

از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز

کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر

آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل

همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر

ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی

بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر

نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان

شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر

شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن

مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر

کد خدای عضدالدوله سالار سپاه

خواجه سید بی‌همتا بوسهل دبیر

آنکه پر دل‌تر و کافی‌تر و دانا‌تر ازو

نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر

خط نویسد که بشناسند از خط شهید

شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر

بشناسد به ضمیر آنچه همی‌خواهد بود

آفرین باد بر آن طبع و برآن پاک ضمیر

دل او را به‌دگر دل‌ها مانند مکن

زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر

خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند

که به‌دست کس دیگر نکند نیزه و تیر

با عطارد به‌سر خامه سخن داند گفت

هر دبیری که به دیوان کند او را تحریر

«عین »و «تهذیب لغت » باسخن بذله او

همچنان‌ست که با دست غنی دست فقیر

از پی رسم در آموختن نامه کنند

نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر

نیک بختا و بزرگا که خداوند منست

که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر

خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را

آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر

تن و جانش را هر روز دعا باید کرد

هر که در خدمت این میر‌، صغیر‌ست و کبیر

ایزد از طلعت او چشم بدان دور کناد

چشم ما باد برآن طلعت فرخنده قریر

با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد

صورتی دارد آراسته چون بدر منیر

حق‌شناسی‌ست که از بار خدایی نکند

در حق هیچ کسی تا بتواند تقصیر

با چنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد

زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر

تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق

تا همی زرد بود همچو گل زرد زریر

تا سپید‌ست به‌نزدیک همه دنیا برف

تا سیاه‌ست به‌نزدیک همه گیتی قیر

شادمان باد و بدو خلق جهان یک‌سر شاد

دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر

فرخش باد سر سال و مه فروردین

ایزد‌ش باد به‌هر کار نگهدار و نصیر