گنجور

 
ابن یمین

فلک سرگشته کرد ابن یمین را

فکندش در ره ایوار و شبگیر

وگر نه او که و شبگیر و ایوار

ضعیفی ناتوانی مرد کی پیر

سفر کردن نه کار اوست چون او

گرفت اکنون بسان کودکان شیر

 
 
 
دقیقی

تو آن ابری که ناساید شب و روز

ز باریدن چنانچون از کمان تیر

نباری بر کف دلخواه جز زر

چنانچون بر سر بدخواه جز بیر

مجد همگر

دلم دیوانه گشت از تاب زنجیر

تنم بگداخت زین زندان دلگیر

نه شب مه بینم و نه روز خورشید

نه بر من می وزد بادی به شبگیر

زبونم کرد ایام تبه کار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه