گنجور

 
ابن یمین

علاء دولت و دین آن وزیر شاه نشان

که میدهد دل و دستش چو بحر و کان گوهر

اگر ز بحر کف او سحاب رشحه برد

کند چو قطره پراکنده در جهان گوهر

بخواند ابن یمین را و گفت ساخته اند

ردیف شعر ازین پیش شاعران گوهر

ترا که ابن یمینی چو هست آن قدرت

ردیف مدحت من کن بامتحان گوهر

نثار حضرت او کردم امتثالش را

ز گنج خاطر خود گنج شایکان گوهر

یکی قصیده بگفتم که مطلعش اینست

ز هی عقیق تو افشانده بر روان گوهر

بسمع خواجه رسانیدم از کرم فرمود

که هست قیمت شعر تو بیکران گوهر

ز بسکه تربیتم کرد امیدوار شدم

که یابم از کف راد خدایگان گوهر

گذشت عمر و کسی در کنار من ننهاد

بغیر مردمک چشم در فشان گوهر

چو دید مردم چشم از کنار فاقه من

ز روی مردمی آورد در میان گوهر

چو ریسمان شدم از بار انتظار نزار

که جمع کی کنم ایا چو ریسمان گوهر

اگر چه وعده احسانش امتدادی یافت

هنوز هست امیدم که ناگهان گوهر

بیابم از کرمش ز آنکه گوهرش پاکست

خلاف وعده نیاید از آنچنان گوهر