گنجور

 
ابن یمین

شنیدم که عیسی علیه السلام

تضرع کنان گفت کای کردگار

جمال جهان فریبنده را

چنانک آفریدی بچشمم در آر

برین آرزو چند گاهی گذشت

همی کرد روزی بدشتی گذار

زنی را در آن دشت از دور دید

نه اغیار با او رفیق و نه یار

بدو گفت عیسی که تو کیستی

چنین دور مانده ز یار و دیار

چنین داد پاسخ که من آن زنم

که بردی مرا مدتی انتظار

چو بشنید عیسی شگفت آمدش

مرا گفت با صحبت زن چکار

بپوزش در آمد زن آنگاه گفت

جهانست نام من ای نامدار

مسیحا بدو گفت بنمای روی

که تا بر چه دلها ترا شد شکار

بزد دست و برقع ز رخ بر فکند

برو کرد راز نهان آشکار

یکی گنده پیری سیه روی دید

ملوث بصد گونه عیب و عوار

بخون غرقه گشتست یکدست او

دگر دست کرده بحنا نگار

مسیحش بپرسید کین حال چیست

بگو با من ای قحبه نابکار

چنین گفت کین لحظه یک شوی را

بدین دست کشتم بزاری زار

دگر دست حنا از آن بسته ام

که شوئی دگر شد مرا خواستگار

چو بردارم این را بقهر از میان

بلطف آن دگر گیردم در کنار

شگفت آنکه با اینهمه شوهران

هنوزم بکارت بود بر قرار

ز راه تعجب مسیحاش گفت

که ای زشت رو قحبه خاکسار

چگونه بکارت نشد زایلت

چو داری فزون شوهران از هزار

بپاسخ چنین گفت آن گنده پیر

که ای زبده و قدوه روزگار

گروهی که کردند رغبت بمن

از ایشان ندیدم یکی مرد کار

کسانی که بودند مردان مرد

نگشتند گرد من از ننگ و عار

چو حالم چنین است با شوهران

اگر بکر باشم شگفتی مدار

تو نیز ای برادر مرین قصه را

همی دار ز ابن یمین یادگار

ز مردیت هیچ ار نصیبی بود

بدین قحبه رغبت مکن زینهار