گنجور

 
ابن یمین

شهره شهر شد از غایت خوبی رویت

ای شده ترک فلک از دل و جان هندویت

هست رخسار تو یک ماه که در غره او

جلوه دادست دو عنبر ز هلال ابرویت

چشم بد دور که بستان ارم را گه حسن

خار اندوه نهادست گل خود رویت

فتنه دور قمر نیست در آفاق کنون

بجز آن غمزه غمازوش جادویت

خوان عشقت چو نهادند وصلادر دادند

میخورد دل جگر خویشتن از پهلویت

چه کند این دل دیوانه که در پی نرود

چون بزنجیر کشان میبردش گیسویت

من چنین شیفته ز آنم که رگی از سودا

هست پیوسته مرا با دل زار از مویت

عابدان روی سوی قبله اسلام کنند

عارفانرا نبود قبله جان جز کویت

بستم احرام طواف سر کوی تو ز شوق

که ببوسم حجرالاسود خال رویت

خواب خرگوش بچشم خرد ابن یمین

میدهد غمزه شیرافکن چون آهویت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode