گنجور

 
ابن یمین

دی بر در دلدار نشستیم زمانی

گفتیم بگوئید که اینجاست فلانی

آنعاشق سرگشته که جز زلف تو کس را

ز آشفتگی حال دلش نیست نشانی

چون نام من شیفته بشنید نگارم

کاندر تن خوبی بجز او نیست روانی

برخاست روانی ز سر ناز و کرشمه

میرفت خرامان چو یکی سرو روانی

آمد برضا جوئی عشاق و چو دیدم

دیدیم بتی قوت دل قوت جانی

چون دیده موری و چو یک تاره موئی

آورد ببازار دهانی و میانی

هر چند سخن گفتن شیرینش یقین است

لیک از دهنش میشودم دل بگمانی

سازد سپر ماه زره هر که بیابد

از غمزه ابروی خوشش تیر و کمانی

گردون چو وی و ابن یمین پیش نیارد

دیگر بجهان وعده دهی عشوه ستانی