دی بر در دلدار نشستیم زمانی
گفتیم بگوئید که اینجاست فلانی
آنعاشق سرگشته که جز زلف تو کس را
ز آشفتگی حال دلش نیست نشانی
چون نام من شیفته بشنید نگارم
کاندر تن خوبی بجز او نیست روانی
برخاست روانی ز سر ناز و کرشمه
میرفت خرامان چو یکی سرو روانی
آمد برضا جوئی عشاق و چو دیدم
دیدیم بتی قوت دل قوت جانی
چون دیده موری و چو یک تاره موئی
آورد ببازار دهانی و میانی
هر چند سخن گفتن شیرینش یقین است
لیک از دهنش میشودم دل بگمانی
سازد سپر ماه زره هر که بیابد
از غمزه ابروی خوشش تیر و کمانی
گردون چو وی و ابن یمین پیش نیارد
دیگر بجهان وعده دهی عشوه ستانی