گنجور

 
ابن یمین

جانا چه کرده‌ایم که از ما بریده‌ای

برگوی تا ز غیر محبت چه دیده‌ای

این شرط دوستی بود آخر تو خود بگوی

کز ما رمیده به غیر آرمیده‌ای

دل را چو غنچه‌ای ز تو مستور داشتم

چون باد صبحدم به سر آن رسیده‌ای

اکنون که دست عشق تو بگرفت جیب جان

دامن چرا ز صحبت جان در کشیده‌ای

سوزی که هست در دلم از آتش فراق

هرگز ندیده‌ای و نه از کس شنیده‌ای

تلخست بی‌تو عیشم و دانی تو هم یقین

گر هیچ وقت شربت صبری چشیده‌ای

غایب مرو ز دیده ابن‌یمین از آنک

تو اشک نیستی که روی نور دیده‌ای