جانا چه کردهایم که از ما بریدهای
برگوی تا ز غیر محبت چه دیدهای
این شرط دوستی بود آخر تو خود بگوی
کز ما رمیده به غیر آرمیدهای
دل را چو غنچهای ز تو مستور داشتم
چون باد صبحدم به سر آن رسیدهای
اکنون که دست عشق تو بگرفت جیب جان
دامن چرا ز صحبت جان در کشیدهای
سوزی که هست در دلم از آتش فراق
هرگز ندیدهای و نه از کس شنیدهای
تلخست بیتو عیشم و دانی تو هم یقین
گر هیچ وقت شربت صبری چشیدهای
غایب مرو ز دیده ابنیمین از آنک
تو اشک نیستی که روی نور دیدهای